آدم اسقاطی

هر وقت که به جون خودم غُر میزنم و از خودم ایراد میگیرم که الم و بلم ، مامان با یه صدای نازک و آرومی میگه:" خواهرت اینجوریه" مثلا بعد شام به مامان گفتم که شبیه ماشین عمو میم هستم ؛ قراضه و قدیمی و اینقدر درست شدنش هزینه میخواد که فکر اسقاطی کردنش بی دردسرتره تا درست کردنش ، بعدش در حالی که سعی کردم جو رو به طرف "فقط یه شوخی کوچولو بود" پیش ببرم یه لبخند کجکی زدم . مامانم صداشو نازک کرد و با یه لحنی که فقط مادرا با بچه هاشون الخصوص بچه های کوچیک حرف میزنن گفت:" خواهرت قراضه س گلیییییی" و دقیقا گلی رو به همین صورت میکشه با یه اهنگ خیلی قشنگ ، منم خندیدم و با همون خنده ی خشک شده به گوشه دیوار نگاه کردم و بعدم با گفتن منکه خواهر ندارم مامان قضیه رو خاتمه دادم.  :')

 

  • ۰ | ۰
  • نظرات [ ۰ ]
    • Rahena .
    • يكشنبه ۲۲ تیر ۹۹

    بهت گفته بودم؟

    بهت گفته بودم من خسته‌م؟ حتی خسته‌ی ادامه دادن؟ گفته بودم استراحت برای‌ من کافی نیست؟ و قرار هم نبوده که کافی باشه؟ گفته بودم درد رو از هر طرف بخونی درده؟ گفته بودم این جمله رو خیلی ها سرسری از کنارش رد میشن ولی تا وقتی تجربه‌ش نکرده باشی متوجه نمیشی؟ گفته بودم با درد و رنج ؛ فقط میشه باهاشون کنار اومد؟ گفته بودم یه مسئله هایی وجود دارند که اصلا جوابی ندارن؟ بهت چیا گفته بودم که حالا کلی نگفته دارم؟ 

  • ۰ | ۰
  • نظرات [ ۰ ]
    • Rahena .
    • پنجشنبه ۱۹ تیر ۹۹

    به وقت نفس های بریده ، بریده. تپش های بی امان.

    دوست دارم برم مامانمو بغل کنم و مثل بچگی هام پَته‌یِ خودم رو بریزم رو آب و همه‌ی اشتباهاتم رو براش نقل کنم ولی میترسم . از اینکه حالم بده و مامان نباید حالش بد بشه ولی منِ احمق هروز با یه درد و رنج جدید حالشو بد میکنم . چند روزی میشه که پایین سمت چپ شاید جایی که کلیه‌م قرار داره درد میکنه ، خودم میگم درد کلیه‌س ولی اینقدر مزخرفه که نمیدونم چیه ‌. صبح که از خواب پاشدم دیدم دردش بی امونه . دردِ بدیه. خواستم بسازم باهاش نشد ، یعنی باهام نساخت! قرص خوردم خوب نشدم . الانم هستش نفس عمیق که میکشم درد میگیره . مثل یه زخم چاقو میمونه ، چاقوی درونی . 

    با ط دسته دار بحثمون شد خیلی . بحث بالا گرفت خیلی هم بالا گرفت ، دیدم راه چاره ای نیست ، دیدم نمیشه این بنای چندین ساله رو یه شبه خراب کرد ، رفتم جلو و عذر خواستم . قبول کرد و گفت فکر کرده دیگه رابطمون تموم شده ، بی رمق گفتم دعوا نمک زندگیه . بعدش سعی کردم از هر راهی و حرفی  که میشه فراموش کنم و کنیم اون اتفاقات رو .. تا اخر شب که باز سر یه چیزی بحثمون شد . دعوا شد . بحث شد . توهین شنیدم . توهین شنیدم . توهین دیدم . توهین دیدم‌ . حالم بد شد .حالم بد شد . حالم بده . بهش گفتم بس کنه ، بس کن ، بس کن ، بس کن ، بس کن . خودمو دیدم . له شدنمو دیدم . حرف های طولانی که گفتم نگوووو رو دیدم . خودمو دیدم . خودمو دیدم . بعدش فکر کردم ، مرور کردم . دیدم سخته ، دیدم نمیشه ، دیدم فایده نداره ، رابطه ی ما از اولشم اشتباه بود ، صمیمیت ما اشتباه بود . ما ها سر یه درد شاید مشترک باهم هم کلوم شدیم و من شدم نخودی . نخود همه چی . ط دسته دار هم جنس منه! زنه! ولی .. چرا ولی . ولی نداره . اصلا چرا گفتم هم جنس منه؟ 

    حالم خوب نیست . دوست دارم مامانو بغل کنم و همه چیزو بهش بگم ولی‌نمیشه . حالم خوب نیست . مامان ببینه خوب نیستم حالش بد میشه . حالم خوب نیست . بدنم دیگه نمیکشه . نمیتونم.

  • ۰ | ۰
  • نظرات [ ۰ ]
    • Rahena .
    • شنبه ۱۴ تیر ۹۹

    این آخرین بهار است ، در آخرین بهار قرن بعدی ما نیستیم .

  • ۰ | ۰
  • نظرات [ ۰ ]
    • Rahena .
    • شنبه ۳۱ خرداد ۹۹

    'وضعیت'

  • ۰ | ۰
  • نظرات [ ۰ ]
    • Rahena .
    • پنجشنبه ۲۹ خرداد ۹۹

    him

    مامان گفت برایم دعا میکند ، به او گفتم خدا از جزئیات خوشش می آید ، اگر دعا میکنی با جزئیات دعا کن. بعدش از او گفتم ، گفتم مامان با جزئیات او برایم دعا کن ، از خدا با مشخصات او برایم دعا کن . من از خدا خود او را میخواهم ولی تو با جزئیات او ، او را برای خدا توصیف کن "شاید شد".

    چقدر او در او شد : دی

  • ۰ | ۰
  • نظرات [ ۰ ]
    • Rahena .
    • پنجشنبه ۲۹ خرداد ۹۹

    برای پیامبر کوچک ..

    اگه دائما در قید بند باشید یا قبلا بوده‌اید باید بگویم که میدانیم چقدر اذیت کننده‌س ؛ مثل اینکه کل روز های زندگی‌تان را لباس های رسمی -مثال واضح تر برای مردان میشود کت و شلوار- به تن کنید و بعد نه جرئت انتخاب لباس های راحت و دل باز (!) را داشته باشید و نه بتوانید از قیافه ی کول و باحال و جنتلمن خودتان دل بکنید .‌ مثال مسخره ای برای در قیدوبند افکار ، رفتار و منش زدم مگر نه؟! خب حالا علت پیش کشیدن این سخنان برای این بود که بگویم من سالهاست خودم را در قید و بند کشیده‌ام . سالهاست دارم از فاصله میلیمتری قیدوبندها حرکت میکنم و گاهی عبور میکنم و دوباره بر میگیردم . سالهاست نه دل ماندن دارم و نه نای رفتن  و من سالهاست که دارم بار عظیمی از خودم را ؛ از خودی که نیستم را به دوش میکشم‌. امروز وقتی لبخندت/شاید هم خندیدنت را دیدم دلم لرزید ، دوست داشتم از تمام این خط های میلیمتری عبور کنم ، دوست داشتم ؛ دوست داشتن برای من راحت‌ترین کار ممکن بود و ابراز آن و نشان دادن آن از این کار هم راحت تر . میدانستی خندیدنت دل و ایمان میبرد از من؟ و وای به حالم اگر خدا این متن را بخواند ، وای به حالم ..‌ 

    میدانی  من سالهاست که با پارامترهای دیگران خودم را سنجیده ام و بارها به این نتیجه رسیده‌ام که "من.به.دردِتو.نمیخورم" و بارها خودم را کنار کشیدم ولی بازهم برگشتم ، میدانی چرا؟! معلوم است! چون دل قانون و منطق سرش نمیشود ، دل پیامبری درس نخوانده‌ و اُمی است که همه چیز را خوب میداند ؛ به طرز شگفت انگیزی همه چیز را به حد کمال و گاها بیشتر میداند . من اما درست است که ایمان کامل و درست و حسابی ندارم ، درست است که گاهی کم می آورم، گاهی شک میکنم  و هزاران قصه‌ی ناگفته‌ی دیگر ..ولی باز هم معتقدم به پیامبر کوچک خودم . باور دارم دوست داشتنت حتی در خفا ، حتی پنهانی ، حتی دور از خودِ من دور از خودِ واقعی من دوست داشتنت مهم ترین عمل صالح من بوده..

  • ۰ | ۰
  • نظرات [ ۰ ]
    • Rahena .
    • جمعه ۲۳ خرداد ۹۹

    آقا مرتضی ؛ آوینی💚

    با اینکه یه مفهوم عمیقی پشت این حرف هست ولی .. ولی گنگه ، برای من خیلی گنگه. آقا مرتضی همیشه درست صحبت میکنه و عزیز ، واسه همینم هرچی میگه قشنگه و به دل میشینه حتی اگر جمله‌اش به فهم درست ما نرسیده باشه بازم نفوذ میکنه به قلب ‌. برای من آقا مرتضی آوینی فراتر از یه اسم ، یه صاحب سبک‌وتفکره . حین نوشتن این پست و نگاه کردن به عکس‌نوشته ، حس کردم اون پوسته ی گنگ و مبهم داره کنار میره ، حس کردم آره ..آره میفهمم منظورت چیه آقا مرتضی میفهمم و این خودِ راهِ درستیه که اشتباهه. اینکه بهمون یاد نداده‌اند که بین کاری که برای خدا میکنیم و اینکه برای خدا کار‌کنیم کلی تفاوت هست ، بیشتر از یه دنیا ، بیشتر از هفت آسمان شاید تفاوت هست ..

  • ۰ | ۰
  • نظرات [ ۲ ]
    • Rahena .
    • پنجشنبه ۲۲ خرداد ۹۹

    ط دسته دار میگه تولدت با سال جدید معنوی همراه بوده ...

    سلام :*

    من دیروز ۲۱ ساله شدم و شش روز قبل وبلاگ ۵ ساله شد :)

    از پذیرش تبریک فعلا معذوریم‌ :دی

  • ۰ | ۰
  • نظرات [ ۰ ]
    • Rahena .
    • دوشنبه ۲۹ ارديبهشت ۹۹

    اشکم را ببین غرق بارانم هم پر از دردم هم پریشانم..

    به تو دل ندهم به که دل بدهم تو بگو چه کنم دلتنگم

    نه کنار توام نه قرار توام نه برای خودم میجنگم

    آه از این بی خوابی از عمری بی تابی این بوده تقدیرم

    روزی از فرداها شاید در رویاها دستت را میگیرم

    دستم را بگیر چشمت را ببند با من گریه کن همراهم بخند

    عمر رفته را رها کن تو فقط مرا صدا کن

    اشکم را ببین غرق بارانم هم پر از دردم هم پریشانم

    عمر رفته را رها کن تو فقط مرا صدا کن دستم را بگیر

    همه باور من رخ دیگر من که میان دلم پنهانی

    تو بگو دل من همه حاصل من که تو درد مرا میدانی

    دستم را بگیر چشمت را ببند با من گریه کن همراهم بخند

    عمر رفته را رها کن تو فقط مرا صدا کن دستم را بگیر

    "برای هم دعا کنیم،  دعا باران رحمت است "

    #عنوان قسمتی از اهنگ تیتراژ سریال سرباز 

  • ۰ | ۰
  • نظرات [ ۰ ]
    • Rahena .
    • پنجشنبه ۲۵ ارديبهشت ۹۹
    • مینویسم چون شادی عدم غم نیست بلکه کنار آمدن با غم است. مینویسم چون رنج ذات زندگی است .



    Telegram : @rahena1 *
    آرشیو مطالب