وا بده

عصری تو باشگاه درحالی که داشتم شاهکار max Richter - on the nature of daylight رو گوش میدادم به این فکر کردم که چقدر گناه دارم ، چقدر دلم برا خودم میسوزه ، چه کارهایی که میتونستم انجام بدم و نشد ، چه سالهایی که الکی ، بی ثمر و مزخرف هدر دادم و چقدر از ادمی که هستم خوشم نمیاد.‌ بیخیال حرف های مثبت و اینکه خودتون رو دوست داشته باشید و فلان واقعیت زنده و صریح روبه‌روم وایساده ، چرته بخوام نقاب بزنم و بگم نمیشناسمش یا دروغ بگم ؛ وقعیت همینقدر رک و صریحه.  من خودم رو دوست ندارم و براش هزاران دلیل دارم .

من هیچ وقت حس نکردم یه نفرم ، همیشه حس میکردم درون من چندین نفر زندگی میکنن ، یاد سریال سلول های یومی - یه سریال فوق العاده جالب و باحال- افتادم ، این سریال درمورد سلول های یه شخصی به اسم یومی رو نشون میده که هر کدوم زنده‌اند و یه وظیفه رو برعهده دارند مثل سلول عشق ، سلول منطق ، سلول تمیزکاری ، سلول احساس ، سلول ترس ، سلول خساست ، سلول فشن و .. و هر سلول طبق وظیفه و شخصیتش کاری رو بر عهده داره و در طول سریال میبینیم نقش هرکدوم در بعضی مواقع چقدر مهم میشه تو تصمیم های یومی . اینا به کنار داشتم میگفتم ؛ عصری یه نفر از این چند شخصیت درونم به اونیکی التماس میکرد که توروخدا بس کن ، کوتاه بیا ، نمیبینی این دخترک‌ کوچولو چقدر با حسرت دیگران رو میبینه و از خودش خجالت میکشه؟ نمیبینی حتی جرئت لذت بردن رو هم نداره! چون تو بهش سخت میگیری ، چون تو اجازه نمیدی کاری کنه یا اگرم اجازه بدی اینقدر زجرش میدی که اخر سر انجام ندادن رو به انجام دادنش ترجیح میده. اینقدر با اه و ناله حرف میزد که دلم سوخت ، دلم میخواست از دوچرخه پایین بیام و یه گوشینه بشینم گریه کنم ولی ..جلوی خودمو گرفتم ، کاری که همیشه خوب انجامش میدم. 

نمیدونم چقدر میشه یا میتونم ؛ نمیدونم بازم قراره مثل گذشته همش شعار بدم و چند سال بعد بیام این پست ها رو بخونم و بازم از خودم خجالت بکشم یا نه. نمیدونم.  ولی میدونم خیلی گناه دارم ، نباید اینجوری میشد. کاش میشد قسمت کمالگرا یا بهتره بگم‌قسمت تنبل درونم یکم وا بده .

  • ۳ | ۰
  • نظرات [ ۲ ]
    • Rahena .
    • يكشنبه ۹ مرداد ۰۱

    پازل ناتمام

    کلی چیز نوشتم حذف شد. اینقدر خسته‌ام که حوصله‌ام نمیکشه دوباره بنویسم فلذا شاید به قول دردانه یه دلیلی پشت این پازل هست ، چون پست خوبی نبود و سرشار از گلایه بود.

  • ۱ | ۰
  • نظرات [ ۰ ]
    • Rahena .
    • شنبه ۸ مرداد ۰۱

    من فقط نسکافه و کاپوچینو رو دوست دارم

    چه جوریه که نمیتونم به مزه تلخ و بوگندوی اسپرسو عادت کنم؟ حس میکنم دارم یه لیوان با محتوی 99 تا سیگار کشیده شده رو سر میکشم :| 

  • ۳ | ۰
  • نظرات [ ۲ ]
    • Rahena .
    • سه شنبه ۲۷ ارديبهشت ۰۱

    تموم شد

    تموم شد ، حقیقتا اون آدم ، اون حس ، اون اشتیاق ، تموم شد.‌ اگرم تموم نشده من تمومش کردم. تموم شد. ما مثل دو تیکه پازل بودیم که اصلا مچ نمیشدیم ، تلاش های من بی فایده بود چون اصل ماجرا مشکل داشت. برای همینم تموم شد.

  • ۱ | ۰
  • نظرات [ ۰ ]
    • Rahena .
    • سه شنبه ۲۷ ارديبهشت ۰۱

    تو رو خدا بفهم.

    چرا همیشه یادت میره که ابزار زندگی برای رفاه و آسایشه؟! چرا اینو تو ذهنت ثبت نمیکنی که بدون اینا میشه زندگی کرد! خیلی ها بدون اینا زندگی میکنن! 

  • ۲ | ۰
  • نظرات [ ۰ ]
    • Rahena .
    • يكشنبه ۲۵ ارديبهشت ۰۱

    خطاب به دختری در آستانه 23 سالگی

    چیزی که بیشتر از حقیقت دردناکه واکنشیه که باید نسبت به اون نشون داد. گاهی وقت ها اتفاقاتی که بعد از فهمیدن حقیقت می افته بیشتر ترسناکه. در حقیقت ما از گفتن حقیقت نمیترسیم ؛ ما از اتفاقات بعد از گفتن حقیقت میترسیم. گاهی اوقات دردناکی درک و فهم این ماجرا اینقدر زیاده که حقیقت برای همیشه پنهون باقی میمونه.

  • ۱ | ۰
  • نظرات [ ۳ ]
    • Rahena .
    • دوشنبه ۱۵ فروردين ۰۱

    زیبایید اما توخالی!

    از دور قشنگین از خیلی دور قشنگین ولی نزدیک که میشیم بوی تعفن همه جا میپیچه ، و این تعفن از جسم مادی نیست که اگر بود حل میشد ولی روحتون مرده .. کاش گول این زیبایی رو نمیخوردیم و از دور به تماشاتون بسنده میکردیم و میگذشتیم.

  • ۰ | ۰
  • نظرات [ ۲ ]
    • Rahena .
    • يكشنبه ۲۲ اسفند ۰۰

    خدا نکنه ..

    امشب به خاطر یه حدس یا شایدم اتفاقی ناراحتم ، خدا نکنه حدسم درست باشه ، خدا نکنه. دلم نمیخواد درست باشه ولی در درغیراینصورت مجبور میشم رها کنم. خیلی چیزها رو و این اصلا باب میلم نیست. فقط حس میکنم از ناراحتی زیاد دلم میخواد بخوابم .. همین. 

  • ۱ | ۰
  • نظرات [ ۰ ]
    • Rahena .
    • شنبه ۲۱ اسفند ۰۰

    آخر این داستان چی میشه؟

    حالم بد بود ؛ به شدت. صبحونه خورده دیگه ناهار نخوردم ؛ خوابیدم و خوابیدم و خوابیدم. حال بدم تغییری نکرد. اتفاقاتی افتاد که موجب شد حال بدم ادامه پیدا کنه. دو ورقه از اون کپسول های سبز رنگ گرفتم . بعد خوردن دو سه لقمه از مخلفات کبه یدونه کپسول سبز رو قورت دادم. حالم تغییری کرد؟ نه. پشت سرم درد میکنه و حالت گیج و منگی دارم و کسل تر از هر زمان دیگه ای هستم.. 

  • ۰ | ۰
  • نظرات [ ۰ ]
    • Rahena .
    • چهارشنبه ۱۸ اسفند ۰۰

    آخ آخ با شکستن شیشه قلبم شکست..

    میخواستیم بوفه رو دور بندازیم گفتم شیشه‌ی پشتش رو بدین به من ، بابام اینقدر باهاش بازی کرد و ور رفت باهاش و منم اینقدر گفتم حواست باشه نشکنه که نصفش شکست .. قشنگ حس میکنم قلبم یه ترک بزرگ‌ برداشته و به شدتتتتتتت ناراحتم. اینقدر از دست این مرد عصبانی شدم که نگو🤦🏻‍♀️

    پ.ن: سر و تنت سلامت باشه مرد ، بابا.

  • ۰ | ۰
  • نظرات [ ۰ ]
    • Rahena .
    • چهارشنبه ۴ اسفند ۰۰
    • مینویسم چون شادی عدم غم نیست بلکه کنار آمدن با غم است. مینویسم چون رنج ذات زندگی است .



    Telegram : @rahena1 *
    آرشیو مطالب