ما ؛ در خلوت خودمان اینگونه بودیم ..

 روی یکی از بردهای دانشگاه این را دیدم ؛ حس کردم حداقلش یکی شجاعت این را داشته که واقعیت را بگوید. هرچند دردناک است و هیچ چیز نمیتواند این حجم از خشم ، ناامیدی ، ناراحتی ، انزجار و انواع و اقسام احساسات مختلف را بیان کند. ما کسانی نبودیم که از باخت تیم ملی‌مان خوشحال شویم ولی ببینید چه به روزمان آمده که اینطور شدیم! ببینید چه چیز هایی را پشت سر گذراندیم و همچنان داریم میگذرانیم که اینگونه از قید خیلی چیزها که زمانی ارزش و جایگاه والایی در قلب و روح ما داشتند ؛ گذشتیم.

  • ۰ | ۰
  • نظرات [ ۰ ]
    • Rahena .
    • دوشنبه ۱۴ آذر ۰۱

    مثل بیست و نهمین روز آبان ..

    دلم میخواد بزنم زیر‌ میز ؛ بزنم زیر میز و فرار کنم ، از کی؟ از چی؟ از همه چیز ؛ همه کس. دلم میخواست میتونستم ، میشد یا .. دلم خیلی چیزها میخواد ، زیاده خواهیه؟ نمیدونم. دلم فقط میخواد..

    کاش یه شماره ازش موجود بود ، یا شایدم یه آدرس یا حتی یه نشونه که وقتی آدم دلش سخت میگیره بره پِی اون .. دلم میخواست یه روزی ببینمش‌ ، حتی تصادفی؟ از دور سخت نگاش کنم و آرزو کنم زمان برای اندکی هم که شده توقف کنه ..  دلم میخواد باور کنم که وجود داره ولی وجود نداره.

  • ۰ | ۰
  • نظرات [ ۱ ]
    • Rahena .
    • يكشنبه ۲۹ آبان ۰۱

    *من دلم بارونُ خواست ؛ بارون دلم خواست..

    دوست داشتم امروز پیاده راه برم ، همه‌ی مسیر رو پیاده راه برم ، یه قسمتی از راه رو پیاده طی کردم و فهمیدم که چقدر پیاده‌روی تو هوای ابری باحاله ، چقدررر کیف میده و میچسبه :)

    یه کافه باحال پیدا کردم که منظره‌ش محشره. خدمات و برخوردش برام مهم نیست ، مهم اینه وقتی میرم اونجا منظره یه پارک قشنگ و سرسبز روبه‌روی منه و همین کافیه. 

    کاش فردا هوا بارونی باشه ، کاش ابری باشه ، کاش مه آلود باشه ، کاش هوا جوری باشه که پیاده و هندزفری به گوش کل شهر رو طی کنم.

    *بارون دلم خواست - شادمهر 

  • ۱ | ۰
  • نظرات [ ۱ ]
    • Rahena .
    • شنبه ۲۱ آبان ۰۱

    تو خیال بی‌خیال من ..

    تمام شهر رو میگردم که نشانی از تو پیدا کنم از تویی که هیچ نشانی ازت پیدا نیست. امروز هوا ابری بود و سررررررد! دلم میخواست صدات بزنم و بگم دلم گرفته ولی این هوا رو وحشتناک دوست دارم ، دلم میخواست بهت بگم بریم تو یکی از کلاس های دانشگاه؛ کلاس ۳۰۵ . همون کلاس که پنجره‌های بزرگی داره و کل قشنگی آسمون و ابرها رو بهت یه‌جا نشون میده ؛ ولی تو نبودی. دلم میخواست بگم بریم شیرکاکائو و کیک‌مون رو تو کلاس بچه های شهرسازی بخوریم ، همون اتاق قشنگی که کف‌پوش داره و منظره پنجره هاش رو به تونل معروف و قشنگی دانشگاهه ؛ ولی تو نبودی .. تو هیچ وقت نبودی ، تو هیچ وقت جاهای مهم ، بد ، زشت ، قشنگ ، خوب ، کم اهمیت و .. نبودی! تو فقط تو خیال بیخیال من هستی ..

  • ۳ | ۰
  • نظرات [ ۰ ]
    • Rahena .
    • سه شنبه ۱۰ آبان ۰۱

    تصدقت ..

    دوست داشتم باشی و بنویسم تصدقت ، بودنت برایم زندگی را شیرین میکند. ولی نیستی و زندگی مزه‌ی لجن میدهد. دوست داشتم دستت را بگیرم و کل دانشکده را با تو قدم بزنم،  بهت گفته بودم دوست دارم به تو یک گلدان شمعدانی بدهم که هر وقت دلتنگ شدی او را ببویی و  یاد مرا ؛ بودنم را حس کنی؟ تصدقت .. زندگی سخت و نچسب است ولی بودنت قلبم را روشن و دلگرم میکند ولی ..ولی هنوزم نمیدانم کجای این کهکشان به انتظار نشسته ای ..

  • ۳ | ۰
  • نظرات [ ۳ ]
    • Rahena .
    • دوشنبه ۹ آبان ۰۱

    .. One more time

    لیسانسم رو گرفتم و دوباره برای کارشناسی یه رشته دیگه ثبت نام کردم ، یکی از رشته های علوم پایه که امیدوارم طبق چیزی که میگن برای مهاجرت شانس بالایی داشته باشه.در بدترین یا بهترین حالت امیدوارم سه سال و خورده‌ای تمومش کنم :) پلن دارم برا بعدش؟ نمیدونم ، حقیقتا نمیدونم ، فقط امیدم به اینه که بتونم مهاجرت کنم. حس میکنم تو مقطع ارشد و دکتری خیلی جالب و باحال میشه. 

    رفتم خوابگاه سه سال پیش خودم ، هزینه و اجاره‌ش و شرایطش نسبت به اون زمان خیلی وحشتناک شده بود و تقریبا داشتم قانع میشدم که ارزشش رو نداره اینهمه سختی. میم بهم گفت بریم فلان خوابگاه که نزدیک دانشگاهه رو ببینیم ، با اینکه قبلا از اونجا خوشم نمی اومد ولی خب مخالفت نکردم چون تیر آخرم بود. رفتیم دیدیم ، شرایطش یکم بهتر بود و اجاره‌ش مناسب بود و حتی به دانشگاه  نزدیک بود.  اتاق‌ها رو دیدیم و من بازم از رو لجبازی تاکید کردم روی اتاقی که فکر میکردم نور داره ولی شماره‌ش رو اشتباه انتخاب کردم ؛ اینو بعدا فهمیدم و واقعا بدجور رو مخم رفت. میتونم بهتون بگم درجه افسردگی و مود بدم رو تا مرز بینهایت برد چون من از خودم از "مطمئنم ، به خودم ایمان دارم" ضربه‌ی بدی خوردم ، بارها و بارها. خلاصه یاد شباهنگ و داستان‌هاش افتادم و امیدوارم پشت این اشتباه یه تجربه‌ی شیرین باشه نه یه چیز تلخ که باعث بشه به خاطرش ترک تحصیل کنم یا از خوابگاه برم ، والا..🙄

    دارم به این فکر میکنم که از پسش برمیام دنی؟ نکنه بعد این چند سال درس خوندن بفهمم اصن آدم مهاجرت نیستم و هرچی رشته داشتم پنبه بشه؟ دنی من تو خط زمانی حال زندگی نکردم ؛ من یا اسیر گذشته بودم یا در رویای آینده ، برای همینم همیشه از گذر زمان شوکه شدم چون زمان حال که با ارزش و مهترین دارایی آدمیه رو از دست دادم و همیشه گله داشتم‌ که آخ وقتش گذشته و من کاری نکردم یا آخ کی زمانش برسه و هیچ وقت زمانش نرسیده.‌ دنی به نظرت بهتر نیست به جای فکر کردن به این چند سالی که عین برق و باد گذشته یا فکر کردن به آینده‌ای که ۱۰۰ درصد ناپایداره به الان فکرکنم؟

    آخ دنی بهت احتیاج دارم ، کجایی؟ 

  • ۱ | ۰
  • نظرات [ ۱ ]
    • Rahena .
    • يكشنبه ۱۰ مهر ۰۱

    MOVE ON

    دارم فکر میکنم بهتره کارهایی که خوشم نمیاد انجام بدم و از قضاء خوب هم هستن رو انجام بدم ؛ سخته؟ به درک . زندگی هم سخته ولی هرروز داریم به نحوی ادامه میدیم. پس تن لش عزیزت رو تکون بده و یه قدم بردار. در دراز مدت اثرش رو میبینی . 

  • ۵ | ۰
  • نظرات [ ۱ ]
    • Rahena .
    • دوشنبه ۲۱ شهریور ۰۱

    این روزها

    • تقریبا ده روز دیگه امتحان دارم و چیزی نخوندم این کتاب لعنتی حفظ کردنی زیادی داره و منم خودمو تا خرخره با فیلم و ریلیتی شو خفه کردم :) تو این مواقع پرخوری عصبی میگیرم یا وحشناک فیلم میبینم . شکر خدا الان هردو باهم سراغم اومده :|
    • میخوام برم داروخانه و دوباره از اون قرص های سبز رنگ بگیرم ،حس میکنم بهتر میشم باهاش؛ از لحاظ روحی منظورمه. یکم بی حس و بدون احساس میشم.
    • روزی بابت دوستایی که بیان بهم داده بود حس میکردم خوش شانس ترینم اما این روزا حتی در حد ساده ترین خبر - احوال پرسی ساده- هم ازشون اطلاعی ندارم و فکر میکنم گاهی بی خبری خوش خبریه وقتی طرف مقابلت اینجوری ترجیح میده. 
    • دل کردن از گذشته برام سخته ؛ برای همینم نمیتونم از آرشیو چندین ساله ام دل بکنم وگرنه زودتر کوچ کرده بودم.
  • ۱ | ۱
  • نظرات [ ۲ ]
    • Rahena .
    • شنبه ۱۹ شهریور ۰۱

    I'm not ready, eyes heavy now*

    حس میکنم دارم دونه دونه اعتقاداتم رو از دست میدم یا شایدم دارن کم رنگ میشن ، نمیدونم. فقط میدونم از خودم راضی نیستم از اینکه انگار کنترل کارام  افتاده دست عادت هایی که ازشون متنفرم. متعجبم! آدم چه طور میتونه از روتین - به خاطر تکراری بودنش - متنفر باشه ولی عادات مسخره ای رو به طور خودکار انجام بده؟ چیه این بشر؟! من شبا راحت میخوابم ؛ یعنی مشکل خواب ندارم ولی خودمو مجبور میکنم با گوش دادن به asmr بخوابم حتی وقتایی که چشمام از شدت خواب باز نمیشه بازم دنبال asmr میگردم. عجیبه نه؟! مثال زیاد دارم ولی از حوصله و وقت برای نوشتن خارجه.

    خیلی مشتاق محرم و اربعین بودم ؛ حس خوبی از این ماه میگیرم. حس سبک بالی و خلاصه فیل سو گووود. محرم اومد و من نتونستم جاهایی که دوست داشتم برم. سرم با یه امتحانی - که حتی نمره بدی ازش گرفتم- گرم شد. بعد از اون جاهایی که رفتم مثل قبلا بهم حس خوبی نمیدادن. گذشت ، صبر کردم اربعین بیاد برم کربلا .. هرچی نزدیک تر شدیم دیدم من اون آدمی نیستم که بتونه بره این سفر ؛ اینو از لحاظ معنویات میگم حس کردم من برای این سفر خوب نیستم.. خلاصه فرار کردم از خودم و البته اینکه مامانم اجازه نمیداد تاثیر داشت. دو شب قبل از سفر مامانم راضی شد و منم خوشحال و خندان و آخ جون ببین تو هم فرصت گیرت اومد ، نشونه ها رو بهم چسبوندم که بگم ببین چقدر همه چیز برنامه ریزی شده بود و معجزه بوده و فلان و بهمان اما روز قبل سفر حال جسمیم مساعد نبود و میدونستم با این وضع قطعا تو سرعت سفر اختلال پیش میاد و همسفرم کسی نیست که ملاحظه کنه و قطعا با تذکر و ناراحتی که "تو باعث شدی تو طول سفر اذیت بشیم و خلاصه سفرم اونجوری که باید نبوده "مواجه میشم پس کنار کشیدم. تمام پازل هایی که اسمشونو گذاشتم معجزه جلو چشمم کم رنگ شدن ؛ به ارزش هام به اعتقاداتم شک کردم ؛حس پوچی و سرشار از عدم اومد سراغم. من تموم نیش و کنایه های اینکه مسیر طولانیه ، هوا گرمه ،تحمل نداری و .. رو به جون خریدم ولی چرا؟ چرا یهو ستون اعتقاداتم در هم ریخت؟ ستونش محکم نبود؟ چون هر خشت و آجرش رو یکی چیده بود؟ مصالح مشکل داشتن؟ آدم هایی که ستون رو چیدن دانش کافی نداشتن؟ زمینش بد بود؟ مشکل آب و هوا بود؟ نمیدونم فقط میدونم الان تو برزخم. یه جایی بین بهشت و جهنم. یه جایی بین اعتقاد و بی اعتقادی .. 

    *
    Friends
    Song by Chase Atlantic
  • ۱ | ۰
  • نظرات [ ۱ ]
    • Rahena .
    • جمعه ۱۸ شهریور ۰۱

    میم - مامان

    مامان از دستم دلگیره ، اینو به طور واضح چند بار اعلام کرده ؛ اینکه براش وقت نمیذارم ، اینکه همش یا کلاس و باشگاهم وقتی هم خونه ام مستقیم میرم تو اتاق و سرم تو گوشیه. نه باهاش میرم بازار نه میرم آرایشگاه نه میبرمش باشگاه نه هیچ چیز دیگه‌ای.. دلم گرفت ؛ از اینکه چقدر بدم دلم گرفت ، همش فکر میکردم بچه خوبی ام ولی نیستم. من از خودم و آدما  فرار میکنم ولی حواسم‌نیست عزیزترین آدم هاس زندگی منتظرم نشستن که برم پیششون. مامان کل وقتش رو تو خونه‌س ؛ به قول خودش بشور و بساب و بپز. صبح زود بلند میشه تمیز کاری میکنه غذا درست میکنه ، هرروز کلی لباس - به خاطر باشگاه رفتن من و برادرم - میندازه تو لباسشویی بعدس پهن میکنه و وقتی خشک شدن تا میکنه مرتب میذاره تو کمد. این چرخه هرروز ادامه داره و مامان خاطرنشان میکنه اینا رو تحمل میکنه که ما سختمون نباشه و بتونیم با خیال راحت خوش بگذرونیم. من اما سختمه ، از اینکه مامان فقط به خاطر ما زندگی کنه و بگذره از همه چی ، مامان ادم‌ باشگاه رفتن و کلاس های نقاشی و گلدوزی و فلان واینا نیست . اهل کتاب و فیلم و اینا هم زیاد نیست و من‌نمیدونم اهل چیه فقط میدونم از خرید کردن تو بازار تره بار و پلاسکو فروشی و گشتن تو فروشگاه های لباس که تخفیف های خوب خوردن خوشش میاد. از خرید خونه لذت میبره .دلم میخواد خودمو بکوبم به در و دیوار ، وقتی مامان یا بابا اعلام ناراحتی میکنن دلم میخواد بمیرم.  فکر میکنم در برابر ناراحتی ، غم و دلخوری عزیزانم خیلی ضعیف میشم یعنی به شدت ضعیف میشم و این بده. کاش تن لشمو یکم تکون بدم و مامان رو ببرم فیشال پوست ، باهم بریم‌ پیش آرایشگاهی که همش ازش تعریف میکنه و چند بار بهم گفت که همراهیش کنم. بریم فروشگاه بزرگی که تخفیف خورده بودن اجناسش. خلاصه اینکه بیا یکم بیشتر هواشونو داشته باشیم ، دنیا خیلی چرته ولی کسایی که بهمون دلگرمی میدن و برای بقاء ما بودنشون ، وجودشون ، محبتشون و شادی و خوشحالیشون مهمه خانواده‌مون هستن ، کاش میشد برای مامان بچه بهتری باشم.

  • ۶ | ۰
  • نظرات [ ۲ ]
    • Rahena .
    • چهارشنبه ۱۹ مرداد ۰۱
    • مینویسم چون شادی عدم غم نیست بلکه کنار آمدن با غم است. مینویسم چون رنج ذات زندگی است .



    Telegram : @rahena1 *
    آرشیو مطالب