دوست دارم برم مامانمو بغل کنم و مثل بچگی هام پَته‌یِ خودم رو بریزم رو آب و همه‌ی اشتباهاتم رو براش نقل کنم ولی میترسم . از اینکه حالم بده و مامان نباید حالش بد بشه ولی منِ احمق هروز با یه درد و رنج جدید حالشو بد میکنم . چند روزی میشه که پایین سمت چپ شاید جایی که کلیه‌م قرار داره درد میکنه ، خودم میگم درد کلیه‌س ولی اینقدر مزخرفه که نمیدونم چیه ‌. صبح که از خواب پاشدم دیدم دردش بی امونه . دردِ بدیه. خواستم بسازم باهاش نشد ، یعنی باهام نساخت! قرص خوردم خوب نشدم . الانم هستش نفس عمیق که میکشم درد میگیره . مثل یه زخم چاقو میمونه ، چاقوی درونی . 

با ط دسته دار بحثمون شد خیلی . بحث بالا گرفت خیلی هم بالا گرفت ، دیدم راه چاره ای نیست ، دیدم نمیشه این بنای چندین ساله رو یه شبه خراب کرد ، رفتم جلو و عذر خواستم . قبول کرد و گفت فکر کرده دیگه رابطمون تموم شده ، بی رمق گفتم دعوا نمک زندگیه . بعدش سعی کردم از هر راهی و حرفی  که میشه فراموش کنم و کنیم اون اتفاقات رو .. تا اخر شب که باز سر یه چیزی بحثمون شد . دعوا شد . بحث شد . توهین شنیدم . توهین شنیدم . توهین دیدم . توهین دیدم‌ . حالم بد شد .حالم بد شد . حالم بده . بهش گفتم بس کنه ، بس کن ، بس کن ، بس کن ، بس کن . خودمو دیدم . له شدنمو دیدم . حرف های طولانی که گفتم نگوووو رو دیدم . خودمو دیدم . خودمو دیدم . بعدش فکر کردم ، مرور کردم . دیدم سخته ، دیدم نمیشه ، دیدم فایده نداره ، رابطه ی ما از اولشم اشتباه بود ، صمیمیت ما اشتباه بود . ما ها سر یه درد شاید مشترک باهم هم کلوم شدیم و من شدم نخودی . نخود همه چی . ط دسته دار هم جنس منه! زنه! ولی .. چرا ولی . ولی نداره . اصلا چرا گفتم هم جنس منه؟ 

حالم خوب نیست . دوست دارم مامانو بغل کنم و همه چیزو بهش بگم ولی‌نمیشه . حالم خوب نیست . مامان ببینه خوب نیستم حالش بد میشه . حالم خوب نیست . بدنم دیگه نمیکشه . نمیتونم.