میشه خیلی خیلی خواهش کنم برای بابام دعا کنید؟

یه چند ساعت دیگه ( یکی دو ساعت) بابام عمل میشه ، یه دنیا ممنونتون میشم اگر دعا کنید عملش خوب پیش بره و حالش خوب بشه. تو این شرایط کرونایی من واقعا میترسم ولی اول سپپردمش به خدا بعدم به دعاهای پرمهرتون ❤ 

این روزا واقعا استرس زا و ترسناک بودن ولی تنها چیزی که منو سرپا نگه داشته اطمینان به اینکه خدا هست و خدا حواسش هست و همینطور این روزهای عزیز ماه محرمه ، به حق صاحب این روزها ان شاءالله که همه مریض ها و بیمارها لباس عافیت و سلامتی به تن بپوشن.

  • ۰ | ۰
  • نظرات [ ۴ ]
    • Rahena .
    • سه شنبه ۲۶ مرداد ۰۰

    بازگشت بعد از حدودا شش ماه ..

    پلان یک 

    تو گروه بچه های دوران مدرسه یکیشون گفت فلانی که باردار بوده بچه‌ش به دنیا اومده ، ادامه دادن که فلان شخص سال پایینی مون هم باردار بوده و همون روز بچه‌ش به دنیا اومده. اینا رو به مامانم گفتم و در حالی که به قول خودش لحنش شوخی‌بود گفت ببین همسن و سالهای تو یا ازدواج کردن و بچه آوردن یا اینکه الان دکتر/پرستار/معلم و .. هستن. 

    پلان دو

    من نمیتونم روح همیشه تشنه‌ی اونا رو سیراب کنم ؛ تلاشم برای این کار بی فایده‌س دنی. اینقدر این کار ازم انرژی گرفته که حس میکنم خودم هم تبدیل شدم به یه آدم همیشه تشنه که  به خیال اینکه سراب رو دیده نشسته و دلش رو قرص کرده بلند نمیشه بره ببینه این سراب لعنتی توهمه. رفتم گفتم‌ ، هزار باز گفتم که من ِ الان حاصل سردرگمی و انتخاب های اشتباه شما بوده و چرا کسی الان تحویلش نمیگیره؟ یاد حرف هایی که به سین زدم می افتم ، بهش میگفتم بلند شو خودتو بتکون ؛ سرزنش کردن خانواده‌ت بهت کمکی نمیکنه برو تغییری که میخوای رو ایجاد کن. و میدونید در جوابم چی میگفت؟ "به نظرت یکم‌ زیادی دیر نیست؟ که الان بشینیم مثل یه بچه ۱۰ / ۱۱ ساله خودمونو بسازیم؟ آدمی که حاصل ۲۱ سال زندگیه! از اول؟!" دارم بهش فکر میکنم ، لعنتی سخته ؛ سخته وسط ۲۲ سالگیت بفهمی کجکی رفتی بالا ، بفهمی تا الان یه شت به تمام معنا بودی. بفهمی نه به آینده تعلق داری نه گذشته و نه حال. بفهمی فقط مصرف اکسیژن رو بالا بردی. 

    پلان سه

    تو اینستا چرخ میزدم که استوری "ی" رو دیدم. یادم افتاد چندین ماه پیش پرسیده بود که اگه شما بودین بین بین ارشد دانشگاه مدرس و مونترال کدوم رو انتخاب میکردین. پیش خودم گفتم چقدر خوبه بین انتخاب هات یه گزینه خفنی وجود داشته باشه.. یاد سختی هایی که کشیده بود افتادم. دانش اموز ممتاز و زرنگی که انتظار پزشکی ازش داشتن ولی زیست شناسی سلولی مولکولی دانشگاه تهران قبول شده بود..و الان  فکر ‌میکنم انتخابش اینقدر خفن هست که اگر به گذشته نگاه کنه پشیمون نباشه.. و من؟ من هیچ وقت خفن نبودم. دانش آموز معمولی رو به متوسط کلاس . رزومه خفنی نداشتم. زبان انگلیسیم خفن نیست. رشته‌ خفنی درس نمیخونم. آدم خفنی نیستم و ...

    خسته‌ام.. من فقط خسته‌ام از مقایسه دیگران با خودم.. خسته‌ام از مقایسه خودم با دیگران .. خسته‌ام از تکرار‌مکررات.. خسته‌ام ..من فقط خسته‌ام..

  • ۰ | ۰
  • نظرات [ ۰ ]
    • Rahena .
    • چهارشنبه ۲ تیر ۰۰

    ببخشید که دیر شد ..

    سلام ..

    • اومدم که بگم حال جسمی ما خوبه.. الحمدلله تونستیم بحران رو پشت سر بذاریم.. مامانم خوبه و بقیه هم خوبن ، شکر خدا. 

    • این چند وقت که نبودم هر وقت به وبلاگ فکر میکردم یاد کامنت های شما می افتادم و ته دلم از شوق و امید گرم میشد..مخصوصا  روزی که تکیه داده بود به دیوار و از همه جا ناامید کامنت آقا علی رو دیدم.. دمت گرم علی .. چون ازت بزرگترم بهت میگم علی ، دمت گرم ، من تونستم با تمام وجودم گرمای لطف و محبتت رو حس کنم. اینقدری که روح یخ زده‌ام آب شد و گریه کردم.. عصر اون روزی که کامنتت رو خوندم ؛ بارون می اومد و من در حالی که به آسمون نگاه میکردم گفتم خدایا من به خیلی ها سپرده‌ام دعا کنن.. دیدی؟ شنیدی؟ دیدی علی گفت دعا کرده؟ شنیدی زیر بارون دعا کرده؟ من کی هستم بگم دعامو گوش کن یا نکن ولی مگه میشه دعای صادقانه و عزیز دیگران در حق ما رو برآورده نکنی؟ حاشا که از لطف و بخشش تو دوره این کار.. 

    •شاسوسا میدونی اولین کسی که باعث شد گریه کنم از خوشحالی تو بودی؟ که گفته بودی سر دیگ سمنو میخوای برای مامانم سوره یس بخونی؟ازت ممنونم و باید بگم من دوره اول دردهام رو بایاداوری گرمای محبت کامنت تو گذروندم :))

    • سین دال عزیز .. ازت ممنونم که منو دلداری داری .. ازت ممنونم که غم متن من رو متوجه شدی و بهش اشاره کردی . ممنونم ازت چون تو اولین نفری بودی که بهش اشاره کردی و اولین نفری بودی که باعث شدی کمتر از دست خودم ناراحت باشم :*) سرت سلامت.

    • مه سو ، استیو ، سولویگ ، عین الف ، گلاویژ ، اگنس ، فاخته ، دردانه و دلنیا ممنونم ازتون ، خیلی ممنونم بابت دعای های قشنگ تون بابت احوال پرسی هاتون و بابت دلگرمی ها ..لطف شما رو فراموش نمیکنم و از خدا میخوام به همون اندازه بهتون عزت و سربلندی و سلامتی بده :*)

    ° فعلا کامنت هاتون پیش من امانت میمونه تا زمانی که معلوم نیست کی باشه ..

  • ۰ | ۰
  • نظرات [ ۲ ]
    • Rahena .
    • جمعه ۲۱ آذر ۹۹

    برای ننه حاجی که دیگه نیست..

    "من به دعای دسته جمعی ایمان دارم" یادتونه اینو بهتون گفتم و ازتون خواهش کردم که برای مامانم دعا کنید؟ یادمه وقتی وارد پنل کاربری شدم و پیام های قشنگتون رو دیدم از شدت لطف و محبتتون گریه کردم و خدا میدونه که چقدر خوشحال شدم و به خودم گفتم که ببین ادم های زیادی دست به دعا شدند و مگر میشه خدا دست همه‌ی این آدم ها رو پس بزنه؟ اصلا خدایا دست منو پس بزن ، باشه ولی دست کسایی که مهر و محبتشون مثل آب روان و پاکه رو هم پس میزنی؟

    بعد چندین روز جواب تست من و مامان اومد ، منفی بود. مامان با شنیدن این خبر صدوهشتاد درجه روحیه‌ش خوب شد.. صبح قبل از جواب آزمایش داشت شکایت میکرد از حال بدش و بعد شنیدن جواب انگار که تمام درد ها رو فراموش کرده بود .. الحمدلله حال مامان خوب شد. 

    یاد کامنت های شما افتادم که بی پاسخ  بودن و یاد شرمساری که نمیدونستم در جواب محبتتون چی بگم.. و فقط دنبال بهونه‌ای بودم که بیام پست بنویسم اما .. 

    چند روز قبل ننه حاجی حالش بد میشه و میره بیمارستان ، مشکوک میشن به کرونا و بستریش میکنن.. من؟ من اما امیدوارم بودم که ای کاش نبودم.. خیالم راحت بود و فکر میکردم زودی خوب میشه که ای کاش اینجوری نبودم.. فقط یک بار به خاله پیام دادم و گفتم بهت زنگ بزنم میتونی صحبت کنی؟ و بعدش خودش تماس تصویری گرفت ..بمیرم که من تو رو بعد یک ماه دیدم ننه..بمیرم برات که مکالمه ‌ی ما کمتر از یک دقیقه بود.. بمیرم برات که چقدر بدم که بعدش رو حساب اینکه مزاحمت نشم رو حساب اینکه نمیتونی حرف بزنی،  رو حساب اینکه خاله از تماس های پی در پی خسته‌س بهت زنگ نزدم.. بمیرم برات که دست دست کردم و نیومدم و دست به دعا برنداشتم که از شماها بخوام براش دعا کنید.. ببخشید که فکر کردم اینکه برام دعا کنید یعنی مزاحمتون شدم.. ببخشید که همیشه این جور خودمو نابود میکنم.. ببخشید که به مامان نگفتم حالت خوب نیست.. ببخشید که چندین شب پیش مامان گفت جلو خونه شما توقف کنم که بهتون سلام کنه و من گفتم نه ما خطرناکیم و مامان الان پشیمونه که چرا نتونسته تو رو ببینه .. ببخشید که به شدت پشیمونم چون برای تو نوه‌ی خوبی نبودم.. ببخشید که امیدم کاذبم نذاشت دست به دعا بردارم برات و وقتی دست به دعا برداشتم که فکر میکردم زنده‌ای ولی نبودی.. ببخشید و در آرامش بخواب ننه حاجی.. من هنوزم نمیتونم باور کنم و هنوزم فکر میکنم تو قرنطینه‌م.. هنوزم منتظرم خوب بشم و بیام ببینمت.. ببخشید ..

    مامان شدیدا بی قراره..ناراحته..یک ماه تمام تو رو ندیده.. عذاب وجدان داره که چرا مثل من فکر میکرد چون شرایطت خوبه یعنی زودی خوب میشی‌.. ننه دیدی مامانم خاله رو بغل کرد؟ دیدی مامانم از خاک مزارت به سر و صورتش زد ؟ دیدی که رفت لباس رو بندت رو بوسید؟ دیدی که کفش های تو رو پاش کرد؟ همه رو دیدی و ازت میخوام که هواش رو داشته باشی .. من بد بودم.. کافی نبودم.. نوه‌ی خوبی نبودم برات.. ازت میخوام که دعا کنی مامان مبتلا نشه.. تو که میدونی مامان چقدر ضعیفه.. میدونی و کلی دعا میکردی براش و منعش میکردی از کارکردن.. ننه حاجی برای دایی ها و خاله ها هم دعا کن ..همه از شدت دلتنگی دیوونه شدن .. همه حالشون بده .. همه مشکوکن به این بیماری بد .. حالمون خوب نیست ننه.. از بد بودن خودمون ..از کافی نبودن خودمون .. ننه حاجی دلم میخواد برات قد کل جهان گریه کنم .. امان امان .. خدا میدونه همه چه حالن و خدا میدونه که توکل کردیم به جدت ننه جان ، به بی‌بی فاطمه ..

    همیشه از اینکه دیگران رو اذیت کنم و ازشون کاری بخوام که باعث ناراحتیشون بشه میترسم و دلم نگرونم .. اما کاش ازتون میخواستم برای ننه حاجی دعا کنید..کاش دست به دامنتون میشدم ..کاش دست دست نمیکردم ..کاش ..کاش .. الان ازتون میخوام برامون دعا کنید.. همه ی خانواده از دایی و خاله و تا ما مشکوکیم.. میدونم بدم .. میدونم نتونستم جواب لطف و مهربونیتون رو بدم ، بهم اجازه بدین پیام هاتون پیش من به امانت بمونه ..میدونم بدم ..اما شما بیاین و خوب باشید.. بیاین و دعا کنید برای ما که شدیدا محتاجیم ..محتاج تر از قبل و من به شدت.. به شدت میترسم خدایا ..خدایا حواست باشه به مامانم به بابا به داداش و من باشه.. خدایا حواست باشه به دایی ها و خانواده‌شون ...خاله ها و خانواده‌شون.. 

    برامون دعا کنید.. خواهش میکنم ..التماستون میکنم .. اینقدر که محتاجیم به دعا .. اینقدر محتاجیم که خدا میدونه.. خواهش میکنم.. خواهش میکنم.. برامون دعا کنید کرونا دور و برمون نباشه.. یا اگه بود بشه شکستش داد.. دعا کنید بتونیم از پسش بر بیایم.. تو رو خدا دعا کنید..

  • ۰ | ۰
  • نظرات [ ۰ ]
    • Rahena .
    • سه شنبه ۲۷ آبان ۹۹

    میشه به طور ویژه برای مامانم دعا کنید؟ لطفا.

    میترسم ، خدایا تو میدونی این ترس معنیش این نیست که بهت اعتماد ندارم یا تو رو دست کم گرفتم .. نه ابدا. فقط میترسم ، خیلی میترسم.. و حالم ، حالمو خودت بهتر میدونی که چقدر افتضاحه..الله اکبر..الله اکبر از این حال بد .. از این روزهای کند شمار..ثانیه های کند شمار.. خدایا مثل همیشه پناه میبرم به آغوش پر از مهر و موهبتت.. به آغوش گرم تر از مهر و محبت پدر و مادر.  دیدی؟ دیدی چقدر برام عزیزی؟ به خودت قسم که ‌اعتماد من به تو ، توکل من به تو و عشق من به تو اصلا حد نداره.. خدایا دمت گرم ، مامانم رو سپردم دستت. ازت میخوام دوباره سلامتیش رو بهش بدی. مثل همیشه که هرچیزی رو ازت میخوام بهم میدی.. خدایا دمت گرم ، توکل کردم به خودت‌. باورت دارم . بهت ایمان دارم . دوست دارم.

  • ۰ | ۰
  • نظرات [ ۱ ]
    • Rahena .
    • پنجشنبه ۸ آبان ۹۹

    خدا خیلی قشنگ حواسش به دست هایی که دعا میکنند هست .

    به دکتر مامان ایمیل دادم که با توجه به شرایط باید حتما بیاد تهران یا نه؟ چون میترسم. چون کرونا بده..جون میترسم دوباره اون بیماری بد برگرده.. و کلی راز دل گفتم. جواب پیامم رو دادن که کرونا همیشه هست و ایشون باید طبق وقت قبلی برای مراجعه بیاد. به مامان گفتم که میری؟ و اونم گفت که نه فقط نتایج آزمایش و سونو رو به وقتش براش میفرسته.. بهش گفتم اما باید بری و چکاپ سالیانه بشی. گفت میترسه و کروناست. بعدش سوال پیچم کرد که چیزی شده که این سوال ها رو ازش میپرسم و منم گفتم نه. 

    واقعیت اینکه من دکتر نیستم ولی میترسم برگرده بیماری، میترسم  دوباره توده ‌ی بد ببینم.. من میترسم .. همین الانم که دارم تایپ میکنم بدنم اول بی حس شد..بعدش پشتم ، کمرم  شروع کرد به درد .. و داره تو کل بدنم پخش میشه این ترس و درد . میترسم ، به شدت . به طرز فجیعی میترسم و استرس دارم..حس میکنم تو حال خودم نیستم. حس میکنم اصلا حالم خوب نیست و سرم میخواد منفجر بشه..

    لطفا دعا کنید .. لطفا دعا کنید که نتایج چکاپ آبان ماه مامانم خوب باشه..خواهش میکنم ، من به دعا ایمان دارم..

  • ۰ | ۰
  • نظرات [ ۴ ]
    • Rahena .
    • پنجشنبه ۱ آبان ۹۹

    بار سوم قبول شدم.

    شنبه‌ی هفته‌ی قبل بالاخره قبول کردم فرار کردن چاره‌ای نداره و راه حل نیست ، برای همینم امتحان رانندگی شهر رو شرکت کردم و قبول شدم :)) 

  • ۰ | ۰
  • نظرات [ ۸ ]
    • Rahena .
    • چهارشنبه ۳۰ مهر ۹۹

    حرف حق تلخه ..

    هیچ وقت ِ هیچ وقت اون روزی خوبی که "منتظرش" نشستی بیاد ، نمیاد. هیچ وقت ِ هیچ وقت ِ هیچ وقت. اون روز نمیاد‌.. پس منتظرش نشین و بلند شو.

  • ۰ | ۰
  • نظرات [ ۰ ]
    • Rahena .
    • پنجشنبه ۱۷ مهر ۹۹

    [ظلمات با پس‌زمینه‌ی دونه‌های روشن یا شایدم سفید]

    • چند روز پیش بهم گفت دوسم داری؟ گفتم "نه ، باز کارت گیره که داری میگی دوسم داری؟" پیام داد که "مرسی واقعا و فلان و فلان و فلان‌" گفتم" شوخی کردم آره دوست دارم". ازم پرسید" چقدر؟ چقدر دوسم داری؟" گفتم" مگه ریاضیه که مقدار داشته باشه؟ یعنی مگه دوست داشتن هم مقدار داره؟ " با عدد نمیشه دوست داشتن رو بیان کرد ، همونطور که کلمات نمیتونن ؛ اینا خطاب به اون نبود ، خطاب به خودم بود ، به خودم گفتم. نوشت که" آره دوست داشتن مقدار داره" گفتم" اون دیگه حساب کتابه" در ادامه نوشت که خیالش راحت باشه؟ در جواب حرفش از کلمه تایید استفاده نکردم ، به جاش نوشتم "وا" . .

    • دارم فکر میکنم من میدونم دوست داشتن اصلا یعنی چی؟ دوست داشتن واقعا مقدار داره؟ اصلا دوست داشتن ها دسته‌بندی یا رده‌بندی میشن؟ اون واقعا فقط دوست منه یا دوسش هم دارم؟ یا اگر دوسش دارم دوست داشتنش مقدار داره؟ اصلا‌ این مدل دوست داشتن دسته بندی میشه؟ یا اینکه دوست داشتن محدودیت داره؟ رنگ داره؟ بو داره؟ مزه داره؟ به همه چیز شک کردم. به همه چیز.

    • چند روزی میشه که مشغول دیدن یه سریال بودم و امشب تموم شد. قسمت های احساسی سریال رو به واقع اشک میریختم ، اینقدر که قشنگ و عمیق درد و رنج ها رو حس میکردم . یه جایی یکی از شخصیت های اصلی سریال از اختلال شخصیت اسکیزوئید رنج میبره.. از اینکه قلبش ، بدنش و رفتارش نشون میده که همسرش رو خیلی دوست داره ولی نمیتونه حس کنه که این عشقه.. نمیدونه دوست داشتن یعنی چی. حس عاشق کسی شدن رو نداره ولی رفتارش این رو به ما نشون میده که همسرش رو دوست داره.. در مواقع آسیب یا ناراحتیِ همسرش ، بدنش واکنشون نشون میده و ناراحت میشه ولی اون نمیدونه این چه حسیه.. یه جاهایی با شخصیت سریال همزاد پنداری میکردم ، با این حجم از عدم احساس. یه جاهایی باهاش گریه کردم‌ یه جاهایی براش گریه کردم‌. اینکه با تمام وجودت کسی رو دوست داشته باشی ولی نتونی حس کنی دوسش داری ، اینکه به دوست داشتن خودت اعتمادی نداشته باشی و ندونی که اسم این حس چیه ..

    *صدای رعد و برق میاد ، اومدم ایوان و در حالی که دارم این متن رو مینویسم به صدای رعد و برق هم گوش میدم و با تاری دیدم نور رو مبینم. بارون نیست ولی صدای رعد و برقِ عجیبیه.. غرش آسمون عجیبه ..نوری‌ که میزنه عجیب تره.. به خیال بارون اومدم بیرون و جز صدا و روشن شدن ظلمات ترسناک شب چیز دیگه ای نصیبم نشده.. نمیدونم میترسم یا حس میکنم که میترسم یا فکر میکنم که میترسم یا اینکه چون باید بترسم فکر میکنم‌میترسم ..

    ** اون دوستِ من که کلی درمورد دوست داشتن پرسید تهش میخواست بدونه حاضرم به جونش قسم بخورم که بشینم باهاش اقازاده رو ببینم یا نه :/ که منم گفتم میدونستم نیت پلید تو همینه : دی ولی من نمیبینم.. بعدا شاید ادامه این بحث رو نوشتم اما فعلا از بس فلاش نور آسمون و صدای غرش و چنگ زدن رو دیدم و شنیدم که حس میکنم باید برم تو خونه وگرنه اسیر یکی از این صداها و تصویر ها میشم :") 

  • ۰ | ۰
  • نظرات [ ۴ ]
    • Rahena .
    • دوشنبه ۱۴ مهر ۹۹

    الان قد یه عمر خوابم میاد

    وقتی ناراحتم ، غمگینم‌ ، دلگیرم ، عصبی ام و.. خوابم میاد ، خیلی خوابم میاد.

  • ۰ | ۰
  • نظرات [ ۲ ]
    • Rahena .
    • جمعه ۴ مهر ۹۹
    • مینویسم چون شادی عدم غم نیست بلکه کنار آمدن با غم است. مینویسم چون رنج ذات زندگی است .



    Telegram : @rahena1 *
    آرشیو مطالب