پلان یک 

تو گروه بچه های دوران مدرسه یکیشون گفت فلانی که باردار بوده بچه‌ش به دنیا اومده ، ادامه دادن که فلان شخص سال پایینی مون هم باردار بوده و همون روز بچه‌ش به دنیا اومده. اینا رو به مامانم گفتم و در حالی که به قول خودش لحنش شوخی‌بود گفت ببین همسن و سالهای تو یا ازدواج کردن و بچه آوردن یا اینکه الان دکتر/پرستار/معلم و .. هستن. 

پلان دو

من نمیتونم روح همیشه تشنه‌ی اونا رو سیراب کنم ؛ تلاشم برای این کار بی فایده‌س دنی. اینقدر این کار ازم انرژی گرفته که حس میکنم خودم هم تبدیل شدم به یه آدم همیشه تشنه که  به خیال اینکه سراب رو دیده نشسته و دلش رو قرص کرده بلند نمیشه بره ببینه این سراب لعنتی توهمه. رفتم گفتم‌ ، هزار باز گفتم که من ِ الان حاصل سردرگمی و انتخاب های اشتباه شما بوده و چرا کسی الان تحویلش نمیگیره؟ یاد حرف هایی که به سین زدم می افتم ، بهش میگفتم بلند شو خودتو بتکون ؛ سرزنش کردن خانواده‌ت بهت کمکی نمیکنه برو تغییری که میخوای رو ایجاد کن. و میدونید در جوابم چی میگفت؟ "به نظرت یکم‌ زیادی دیر نیست؟ که الان بشینیم مثل یه بچه ۱۰ / ۱۱ ساله خودمونو بسازیم؟ آدمی که حاصل ۲۱ سال زندگیه! از اول؟!" دارم بهش فکر میکنم ، لعنتی سخته ؛ سخته وسط ۲۲ سالگیت بفهمی کجکی رفتی بالا ، بفهمی تا الان یه شت به تمام معنا بودی. بفهمی نه به آینده تعلق داری نه گذشته و نه حال. بفهمی فقط مصرف اکسیژن رو بالا بردی. 

پلان سه

تو اینستا چرخ میزدم که استوری "ی" رو دیدم. یادم افتاد چندین ماه پیش پرسیده بود که اگه شما بودین بین بین ارشد دانشگاه مدرس و مونترال کدوم رو انتخاب میکردین. پیش خودم گفتم چقدر خوبه بین انتخاب هات یه گزینه خفنی وجود داشته باشه.. یاد سختی هایی که کشیده بود افتادم. دانش اموز ممتاز و زرنگی که انتظار پزشکی ازش داشتن ولی زیست شناسی سلولی مولکولی دانشگاه تهران قبول شده بود..و الان  فکر ‌میکنم انتخابش اینقدر خفن هست که اگر به گذشته نگاه کنه پشیمون نباشه.. و من؟ من هیچ وقت خفن نبودم. دانش آموز معمولی رو به متوسط کلاس . رزومه خفنی نداشتم. زبان انگلیسیم خفن نیست. رشته‌ خفنی درس نمیخونم. آدم خفنی نیستم و ...

خسته‌ام.. من فقط خسته‌ام از مقایسه دیگران با خودم.. خسته‌ام از مقایسه خودم با دیگران .. خسته‌ام از تکرار‌مکررات.. خسته‌ام ..من فقط خسته‌ام..