تو را همه مکان ، همه زمان ، جار میزنم تا شاید فراموش کردنت آسان شود غافل از اینکه تو را سال ها پیش در روزگار کودکی رها کرده بودم. پس این سنگینی احساس؛ حاصل چه چیزی است؟ حاصلِ حسرت خاطراتی که باید می‌ساختیم و نساختیم؟ گذر ایام بُهت زده به من فهماند آدم‌ها را وقتی ترک میکنند که خاطراتشان را خیلی پیش‌تر یا دفن کرده باشند یا ترک کرده باشند و یا برای همیشه آن را پذیرفته‌اند و در صندوقچه‌ی قدیمی و با ارزش دلشان پنهان کرده‌ باشند. من؟ برای من ماندن اهمیتی ندارد ، بودن اهمیتی ندارد، برای من خیلی چیزهای دیگری هم هست که [دیگر] اهمیتی ندارد. این بار اما درست و حسابی رهایت میکنم به حدی که حس آزادی این رهایی تو را سرگردان کند ، بالاخره زندگی ادامه دارد و حضورت تضمینی نیست. دوست داشتم اگر فرصتش پیدا میشد درست و حسابی تو را از دلم بدرقه میکردم ولی خب به نظرت زیادی اغراق آمیز نیست؟ 

دوستی میگفت دوست داشتن را جار نزنید الا به کسی که باید ؛ در غیر این صورت این حس کم کم ضعیف میشود ، تمام میشود. درست و غلطش را نمیدانم ولی برای من خیلی وقت است که اثبات شده.