أَلا بِذِکرِ اللَّهِ تَطمَئِنُّ القُلُوبُ

بی آنکه بدانم برای خودم یک کتاب گرفتم , کتاب پنج داستان جلال آل احمد و هنوز نمی دانم کجا پنهانش کردم از اندوه فکرهایی که بعد از خواندن داستان ها به سراغم می آید.

*خبطی کرده ام عظیم ولی از روی بی فکری و نادانی ..دلشوره دارم خدا کند هیچ اتفاق بدی نیفتد. برایم دعا کنید بعد از سجده ی اخر نماز , هنگام انداختن اولین دانه ی تسبیح "الله اکبر"

  • ۰ | ۰
  • نظرات [ ۰ ]
    • Rahena .
    • يكشنبه ۱ آذر ۹۴

    ای لب تــو قبله ی زنبورهــــای سومنـات

    یک وقت هایی پشیمان می شوی و حسرت گذشته را می خوری ..که چرا فلان کار را انجام نداده ای. مثلا چرا یک بار جرعت نکردم به چشم هایت زل بزنم یا چرا تو هیچ وقت دوست نداشتی ما چشم در چشم یک بار نگاه هایمان با هم یک برخورد شدید یا حتی آرام داشته باشد؟ چرا نمی شود بروم به گذشته و برای یک بار هم که شده رو به روی تو در چشمانت زل بزنم و حرف هایم را با نگاهم منتقل کنم  و بعدش تو به نشانه بله به نشانه ی اینکه حرف هایم را متوجه شدی یک لبخند لعنتی میزدی و نگاهت را به زمین می دوختی ؟ چرا نمی شود؟

    *حامد عسکری

  • ۰ | ۰
  • نظرات [ ۰ ]
    • Rahena .
    • يكشنبه ۱ آذر ۹۴

    وقتی که از دیدن تو خرکیف میشدم!

    در لحظه عاشقت شدم و در لحظه تو مرا فراموش کردی .. این لحظه ها عجب لعنتی هستند !

  • ۰ | ۰
  • نظرات [ ۰ ]
    • Rahena .
    • شنبه ۳۰ آبان ۹۴

    به زلف تو ای یارا که من از عشق جز تو چیزی نمی خواهم ..

    یادت می آید قبل تر ها تو را احمقی خوانده بودم که سرش مدام در کتاب و درس بوده و نمی فهمد عشق چیست؟ یادت می آید بازوانم را محکم گرفتی طوری که اثر انگشت هایت روی آن ها معلوم بود ,یادت می آید بلافاصه بلند شدی و در چشم هایم زل زدی و گفتی:" من عشق را در نگاهای یواشکی تو در تظاهر کردن به ندیدن من , در لحظه هایی که دستانت می لرزید وقتی که من را میدیدی,  زمانی که سرت را پایین میگرفتی , وقتی تمام سعیت را کردی در چشم هایم زل بزنی و نتوانستی , وقتی جلوی چشم های من افتادی , وقتی از کنار من رد شدی و .. من عشق را در این ها میدیدم و واقعا برایت کافی نیست؟ یا باز هم از احساسات مخفیانه ام در شب های رویایی شهریور بگویم؟تو از عشق چه میدانی؟ تو هیچ وقت نفهمیدی من در آخرین روزهای مرداد به تو فکر میکردم زمانی قبل از گم شدن تو در تاریکی , وقتی که چشم هایمان به هم در یک نقطه در یک سو برخورد کرد. تو از حس های پنهان چیزی میدانی اصلا چیزی میفهمی؟"

  • ۰ | ۰
  • نظرات [ ۰ ]
    • Rahena .
    • شنبه ۳۰ آبان ۹۴

    مثلا بعد از نماز اگر یادتان بود ..

    یک ایده یک فکری برای آینده دارم که باید برای برآورده شدنش خیلی تلاش کنم ..میشود برایم دعا کنید؟

  • ۰ | ۰
  • نظرات [ ۰ ]
    • Rahena .
    • شنبه ۳۰ آبان ۹۴

    امروز وقتی قلبم شوکه شد!

    امروز دیدمش نمی دانم شاید من را دیده بود ولی من سرم را برگرداندم ..من از خیره شدن در چشم های او میترسم!

  • ۰ | ۰
  • نظرات [ ۰ ]
    • Rahena .
    • چهارشنبه ۲۷ آبان ۹۴

    وقتی زندگی بد میشود ..

    هیچ وقت قسم میخورم هیچ وقت آرزو نمی کردم زودتر بزرگ میشدم اگر میدانستم احوال این روزهای زندگی این قدر مزخرف است!

  • ۰ | ۰
  • نظرات [ ۰ ]
    • Rahena .
    • چهارشنبه ۲۷ آبان ۹۴

    نباید به تو منتهی شوند ,همه چیز

    باید از یه جایی به بعد این روال مزخرف و ذلت بار زندگی را تمام کنم یعنی نباید به این حواداث به این روزمرگی ها ادامه دهم , همین ها یک روز مرا میگیرند و خفت میکنند . باید ساعات سرگرم شدنم را افزایش بدهم باید انقدر دور و برم پر باشد شلوغ باشد که یادم برود تو هم هستی تو هم بودی! باید همه چیز را فراموش کنم همه ی چیزهایی که به تو منتهی می شوند ..

  • ۰ | ۰
  • نظرات [ ۰ ]
    • Rahena .
    • دوشنبه ۲۵ آبان ۹۴

    رویای یک روز در سئول ..

    دوست دارم بعد از یک سنی بگذارم بروم یک جایی از این دنیا , مثلا دوست داشتم بروم سئول چون سرسبز است و آب و هوای خوبی دارد وصد البته سرد است! دوست دارم یک خانه ی نقلی داشته باشم  اینکه خانه ام در شهر باشد یا روستا فرقی نمی کند , فقط دوست دارم جایی که زندگی میکنم هوا سرد باشد و زمین سرسبز باشد .. ئ.ست دارم عصر ها یک لیوان چای برای خودم بریزم , عروسک های پارچه ای درست کنم , برای خودم لباس های گشاد و گل گلی درست کنم و به زمستانی که در راه است فکر کنم به اینکه چه رنگی برای کاموا مناسب است به اینکه باید یاد بگیرم یک شال گردن جدید ببافم و هزاران ایده ی دیگر که دارد ته ذهنم خاک میخورد ..اینقدر دارد خاک می خورد که میترسم فراموش بشود ..

    + اینجا را ببینید ..این شهر لعنتی فوق العادس !

  • ۰ | ۰
  • نظرات [ ۰ ]
    • Rahena .
    • جمعه ۲۲ آبان ۹۴

    کاش میشد آن لحظه جلوی تو حاضر میشدم ..

    وقتی به طور خیلی ناگهانی تو را در خیابان کنار خانه مان دیدم وقتی مثل احمق ها تپش قلب گرفتم و وقتی سرم را برگرداندم که تو را ببینم .. آرزو کردم کاش آن زمان من در ماشین نبودم کاش "ب " برای دور زدن مجبور نبود کل خیابان را تا ته بالا برود .. دیدن تو بدون هیچ سانسوری برای من یک ارزو شده ..

  • ۰ | ۰
  • نظرات [ ۱ ]
    • Rahena .
    • پنجشنبه ۲۱ آبان ۹۴
    • مینویسم چون شادی عدم غم نیست بلکه کنار آمدن با غم است. مینویسم چون رنج ذات زندگی است .



    Telegram : @rahena1 *
    آرشیو مطالب