کاش از اول نبودی

به او گفته بودم دوست دارم در ماه اکتبر  دست های هم را بگیرم و درجاده های آن روستایی که  دوست داشتم خانه ای زیبا میان آن همه درخت و جنگل داشته باشم قدم بزنیم و گفته بودی به نظرت خیلی رویایی فکر نمی کنی ؟ من نگاهم را به چشمانت دوختم و گفتم داشتن تو بزرگ ترین رویای محال من بود که خب آنقدر بزرگ شدی که پیله ی خیال را پاره کردی و در هوای واقعیت پرواز کردی ..بعدش تو دست هایم را محکم فشار دادی و درحالی که می خندیدی چشمهایت را ریز کردی و گفتی  پس برای تو رویا ها آنقدر محال نیستند ؟! گفته بودی خدا خیلی من را دوست دارد ولی نمی دانم چرا تو را زیاد دوست ندارد. به دو سوی چشمانت نگاه کردم وقتی که ان قطره گوشه ی سمت راست چشمت می خواست سقوط کند . گقتی من را دوست دارد چون تو را به من داده و تو را دوست ندارد چون من را به تو داده ! اینکه بعد از گفتن این حرف  می خواستم تو را خفه کنم بابت این کلمات و این جمله اصلا دروغ نیست . اینکه قیافه ی تو بعد از آن لبخند , وحشتناک زیبا شده بود! این ها را نمی توانم کتمان کنم ..

  • ۰ | ۰
  • نظرات [ ۰ ]
    • Rahena .
    • پنجشنبه ۲۱ آبان ۹۴

    مثل اینکه بعد از کلی کتک زدن بگویی گریه نکن!

    فکر کن باران می بارد میروی زیر باران گریه میکنی دعا میکنی اه میکنی ناله میکنی و بعدش ته دلت شاد میشود که خدا کمکت میکند . صبح میشود و دلت خوش است که مطمئنی حالت خوب می شود ولی در عین ناباوری گند میزند به حالت این اول صبح اول هفتگی ! فکر کن امیدم را به منفی رساندی بعدش باز میگویی ناامیدی گناه است ناامید نشوید ..خب اگر ناامیدم نمی کردی من نا امید نمی شدم که ..

  • ۰ | ۰
  • نظرات [ ۰ ]
    • Rahena .
    • شنبه ۱۶ آبان ۹۴

    آمده ام که بمانم

    اینجا را ترک کردم چون میترسیدم دوستان و آشنایان بیایند و من را حلاجی کنند بیشتر از قبل , بدتر از قبل. با خودم فکر میکردم کسانی که با هویت مینویسند مثل نیکولا و خرمالوی سیاه و .. آن ها از هیچ چیز ترسی ندارند؟ از اینکه یکی بیاید قضاوتشان کند درباره ی نوشته ی فلان ماه و نظر بدهد چه؟ آن ها نمی ترسند؟ به آدم ها فکر کردم به اتفاقاتی که می افتد به اینکه چقدر ترسو شده ام ! می خواهم دوباره بنویسم اینجا را نمی توانم رها کنم ..اولین خانه ام در بلاگ خیلی عالی بود. اما کمی اینجا را تغییر میدهم ..کمی تغییر میدهم کمی خلوت تر ..کمی بهتر از قبل :)

    * راحنا رهایی نام مستعار من است .

  • ۰ | ۰
  • نظرات [ ۰ ]
    • Rahena .
    • چهارشنبه ۱۳ آبان ۹۴

    شاید در یکی از روزهای بهار..

    باید جرعت داشته باشم .. یک روزی باید بیایی و به عشق اعتراف کنی . ان روز باید جرعت داشتم باشم که از شدت دیوانگی غرق رویاهای با تو  نشوم ..باید جرعت داشته باشم به عشقت اعتراف کنم بعد از مرگم در یکی از خواب های شبانه..

  • ۰ | ۰
  • نظرات [ ۰ ]
    • Rahena .
    • دوشنبه ۲۷ مهر ۹۴

    159 روز

    وبلاگم 159 روزش شده ..دلتنگ شدم ..نمی توانم تنهایش بگذارم ..نمی توانم تحمل کنم بعد ها انگ بی مهری مادری به من زده شود که بچه اش را ول کرده ..دارم به کوچ به بازگشت فکر میکنم ..

  • ۰ | ۰
  • نظرات [ ۰ ]
    • Rahena .
    • جمعه ۲۴ مهر ۹۴

    دنبال کنندگان عزیز :)

    رفقای عزیزی که من را دنبال می کنند می شود خواهش کنم اعلام حضور کنید؟ یک کار خیلی مهم با شما ها دارم ..

  • ۰ | ۰
  • نظرات [ ۰ ]
    • Rahena .
    • دوشنبه ۶ مهر ۹۴

    شاید آخرین خداحافظی نباشه !

    مثلا بعد از این چند ماه نوشتن فکر کن یکهو احساس نا امنی کنی در فضای مجازی !

    میروم ..اما می آیم شاید چند ماه بعد شاید هم چند سال بعد !

  • ۰ | ۰
  • نظرات [ ۰ ]
    • Rahena .
    • يكشنبه ۵ مهر ۹۴

    حالم بد است ..

      ~ قرار نبود یکهو مریض بشوم آن هم اول مهر ! فکرشو بکن :| این حال مزخرف رو نمیزارم پای مهرماه ..میزارم پای شهریور که این حال و روز در آخرای شهریور به من منتقل شد..

    اصلا هر کس و هرچیز را دوست داشته باشم آخر گندش در می آید .. مثل شهریور که دوستش داشتم ولی برای من افتضاح شد .. از اتفاقات مسخره و بد تا حال و هوای مسخره و بد! برود و دیگر نیاید .. آدم هایی که دوستشان داشتم دست کمی از پاییز نداشتند این لعنتی ها گند زدن به آن حس دوست داشتن و حیف آن احساس و دوست داشتن ها !

  • ۰ | ۰
  • نظرات [ ۰ ]
    • Rahena .
    • پنجشنبه ۲ مهر ۹۴

    می خواهم برای خودم باشم ..

    نمی دانم اما یک حسی به من می گوید بیا و نظرات را ببند , حتی شده برای یک مدت کوتاه .وقتی نظرات فعال باشند آدم یک احساس پیدا می کند ,فکر میکند که برای خودش چیزی نمی نویسد انگار به خودش تعلق ندارد . انگار دارد مینویسد برای اینکه پسندیده شود برای اینکه نظر بدهند برای اینکه لایک کنند و برای اینکه یه عده بیایند و تعریف کنند ,بعدش دیگر آنچه دوست داشتی نمی نویسی! دیگر یک ترس مضحک وجودت را فرا میگیرد که نکنه اگر این را بنویسم پسند نشود ؟! نکند کامنت ها کم باشد ؟! به همین دلایل احساس میکنم دارم دچار این حس مزخرف میشوم  , پس در نتیجه می خواهم یک مدتی مال خودم باشم و به خودم تعلق داشته باشم .می خواهم ترسی از نوشتن نداشته باشم و بنویسم برای خودم !  و تا ان روز امیدوارم دوستانی که همراه هستند و علاقه مند وجود داشته باشند! کسانی که از روی وظیفه مرا دنبال نمی کنند! و نظر نمی گذارند ..

    *اگر حرفی بود. آن بالا مطرح شود کنار دربـــارهـ ی مـن  :)

  • ۰ | ۰
  • نظرات [ ۰ ]
    • Rahena .
    • پنجشنبه ۲ مهر ۹۴

    خاطرات مشهد - 1394 (2)

    یک تک جا مانده از سفر مشهد - مردادماه 1394

  • ۰ | ۰
  • نظرات [ ۶ ]
    • Rahena .
    • پنجشنبه ۲ مهر ۹۴
    • مینویسم چون شادی عدم غم نیست بلکه کنار آمدن با غم است. مینویسم چون رنج ذات زندگی است .



    Telegram : @rahena1 *
    آرشیو مطالب