ادم احساساتی هستم . مرگ را هیچ وقت نتوانستم باور کنم , مرگ ادم ها را اینکه دیگر نمی توانی ان ها را ببینی برای من باور کردنی نبوده . آخرین باری که سخت ناراحت شدم بر میگردد به سال 92 وقتی الف فوت کرد . وقتی خبر مرگش را به ما دادند من هیچ عکس العملی نشان ندادم .برعکس مامان که داشت جیغ میزد و داد میکشید . فریاد ناله هایش و عکس العمل او به یادم هست هنوز .. یادم می آید حتی چند بار ساعات های بعد از شنیدن خبر خندیدم ..نه از سر خوشحالی نه ..اینکه باور نمی کردم .اینکه مگر می شود کسی که دیدمش کسی که چند وقت پیش با من شوخی میکرد و می خندید کسی که هر وقت به او فکر میکنم آن لبخند جالب و ان ابروهای پرپشت و ان چشم های محو شده که هنگام خنده ش به یادم می آید , مگر میشود بمیرد؟ خب تا چند روز در شوک بودم ..تا چند روز بدون گریه بدون هیچ حسی ! ولی بعد از آن تا می توانستم زجه زدم وقتی باورم شد ..آنوقت شدیدا به یک چیزی فکر میکردم به معجزه ! به اینکه خدایا معجزه کن .به اینکه من بهت ایمان دارم پس اونو زنده کن . اینکه تا قبل از اینکه سنگ قبرش را بگذارند من ایمان داشتم خدا معجزه میکند , بابا من را مسخره میکرد سر اینکه چقدر زمان لازم داری برای اینکه بزرگ شوی و دست از سر افکار بچه گانه ات برداری . گفتم یعنی تو میگویی خدا نمی تواند مرده ای را زنده کند ؟ گفت من می دانم خدا می تواند این کار را انجام دهد ولی خب .. بعدش گفت نمی شود دیگر ول کن دست از این مسخره بازی ها بردار .. بعدش فکر کردم که نکند بعضی چیز ها حرف باشد مثلا ایکه می توانی مرده ای را زنده کنی؟ من به تو باور داشتم میدانستم می توانی ولی پدر باور داشت نمیشود ..تو به حرف پدر گوش کردی و انجام ندادی , بعدش چه طور انتظار داری وقتی بهت ایمان داشتم و شکست خوردم دوباره آمپر امیدم را آمپر باورم را صد درصد کنم؟ بابا به تو ایمان نداشت به اینکه میتوانی و تو ثابت کردی به من که بابا درست می گوید؟ از آن سال دو سال میگذرد و من هنوز بعضی وقتا فکر میکنم تو می توانی او را زنده کنی .. ولی خب فقط فکر میکنم ..

* اینها بهانه ای شد که بگویم شدیدا در شوک فرو رفته ام به خاطر مرگ آقای طباطبایی .نه دلیلش را میدانم و نه حکمتش فقط میدانم می توانی اگر قسمت را حتی اگر بد باشد تغییر بدهی چون قدرتش را داری و خب فقط من این را می دانم ..داشتم فکر میکردم نظرت چیست بازم بهت امید داشته باشم ببینم برای این پسرک جوان و سید چه میکنی؟ می توانی معجزه کنی؟

**مامان چند شب پیش داستانی را برایم تعریف کرد همان داستان حضرت موسی(ع) و خضر (ع) ..گفت موسی پسرکی را میبیند که به دیوار تکیه داده و بعدش دیوار روی سرش خراب میشود .موسی می گوید خدایا این پسر که کاری نکرده چرا باید دیوار روی سرش فرو بریزد و بمیرد؟ خدا در پاسخ می گوید اگر این فرد بزرگ میشد آدم بدی میشده به همین دلیل مرگ او را نزدیک کردم ..به مامان گفتم : با اینکه داستان را یه جورایی اشتباه تعریف کردی ولی خب مفهموم را رساندی . مامان خندید . او همیشه داستان ها را باهم اشتباه میگیرد ..گفتم ولی میدانی خدا آنقدر قدرتمند است که میتواند همه چیز را تغییر بدهد می تواند کاری کند که او در آینده بد نشود! گفتم مگر خودش در قرآن نمی گوید هر کس را بخواهیم هدایت میکنیم و هر کس را نخواهیم در گمراهی قرار می دهیم ؟ مگر نه اینکه میتواند همه کاری انجام دهد مگر نه که قدرت مطلق است؟ مامان چیزی نگفت ,مثل همیشه خیلی ها از جواب دادن به عاجز می مانند ..

*** اگر پاسخ سوالات من را میدانید بدهید ..قانعم کنید ..

+ قرار بود نیمی از این متن در 13 شهریور انتشار یابد اما مثل اینکه قسمت بود در هفتمین روز مرحوم طباطبایی انتشار پیدا کند ..

برایش فاتحه بخوانید و صلواتی بفرستید ..