۴ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «برایم روضه ای بخوان ..» ثبت شده است

اگر تو من را نا امید کردی چه؟

ابتدای راه هستم ولی ناامید از بقیه ی راه از احساسات آبکی که دارند رو به شوری میروند و دیگر دارند گندش را در می آورند. از حس های متناقضی که در من به وجود می آید . من نمی توانم از هجوم این ارتش مقتدر احساسات مزخرف بربیایم , من یک نفرهستم که بلد نیست بجنگد ولی دارد در میان هزاران نفر رجز خوانی میکند ! رجز خوانی که خودش هم می داند اصلا واقعیت ندارد و حتی توان اینکه دل من را گرم کند! مامان می گفت آدم ها با امید زنده اند و نا امیدی بزرگترین گناه است . با خودم گفتم الان دیگر خدا به گناهای دیگر کاری ندارد و می آید فقط یقه ی من را بابت این گناه بزرگ میگیرد؟ قبلتر ها به دبیر دین و زندگی گفته بودم باشد قبول اینکه میگویید ناامید شدن از خدا گناه است درست ولی اگر خدا خودش مارا ناامید کرد چه؟ تکلیف چیست؟ یادم می آید در جواب گفت: استغفرالله.. و خب بقیه اش دیگر یادم نماند چون میدانم جواب او من را قانع نکرد . این سوال را از مامان هم پرسیدم مامان خندید و گفت واقعا تکلیف چیست اگر این طور باشد؟ 

  • ۰ | ۰
  • نظرات [ ۰ ]
    • Rahena .
    • چهارشنبه ۴ آذر ۹۴

    برای آقای طباطبایی , سید عزیز

    ادم احساساتی هستم . مرگ را هیچ وقت نتوانستم باور کنم , مرگ ادم ها را اینکه دیگر نمی توانی ان ها را ببینی برای من باور کردنی نبوده . آخرین باری که سخت ناراحت شدم بر میگردد به سال 92 وقتی الف فوت کرد . وقتی خبر مرگش را به ما دادند من هیچ عکس العملی نشان ندادم .برعکس مامان که داشت جیغ میزد و داد میکشید . فریاد ناله هایش و عکس العمل او به یادم هست هنوز .. یادم می آید حتی چند بار ساعات های بعد از شنیدن خبر خندیدم ..نه از سر خوشحالی نه ..اینکه باور نمی کردم .اینکه مگر می شود کسی که دیدمش کسی که چند وقت پیش با من شوخی میکرد و می خندید کسی که هر وقت به او فکر میکنم آن لبخند جالب و ان ابروهای پرپشت و ان چشم های محو شده که هنگام خنده ش به یادم می آید , مگر میشود بمیرد؟ خب تا چند روز در شوک بودم ..تا چند روز بدون گریه بدون هیچ حسی ! ولی بعد از آن تا می توانستم زجه زدم وقتی باورم شد ..آنوقت شدیدا به یک چیزی فکر میکردم به معجزه ! به اینکه خدایا معجزه کن .به اینکه من بهت ایمان دارم پس اونو زنده کن . اینکه تا قبل از اینکه سنگ قبرش را بگذارند من ایمان داشتم خدا معجزه میکند , بابا من را مسخره میکرد سر اینکه چقدر زمان لازم داری برای اینکه بزرگ شوی و دست از سر افکار بچه گانه ات برداری . گفتم یعنی تو میگویی خدا نمی تواند مرده ای را زنده کند ؟ گفت من می دانم خدا می تواند این کار را انجام دهد ولی خب .. بعدش گفت نمی شود دیگر ول کن دست از این مسخره بازی ها بردار .. بعدش فکر کردم که نکند بعضی چیز ها حرف باشد مثلا ایکه می توانی مرده ای را زنده کنی؟ من به تو باور داشتم میدانستم می توانی ولی پدر باور داشت نمیشود ..تو به حرف پدر گوش کردی و انجام ندادی , بعدش چه طور انتظار داری وقتی بهت ایمان داشتم و شکست خوردم دوباره آمپر امیدم را آمپر باورم را صد درصد کنم؟ بابا به تو ایمان نداشت به اینکه میتوانی و تو ثابت کردی به من که بابا درست می گوید؟ از آن سال دو سال میگذرد و من هنوز بعضی وقتا فکر میکنم تو می توانی او را زنده کنی .. ولی خب فقط فکر میکنم ..

    * اینها بهانه ای شد که بگویم شدیدا در شوک فرو رفته ام به خاطر مرگ آقای طباطبایی .نه دلیلش را میدانم و نه حکمتش فقط میدانم می توانی اگر قسمت را حتی اگر بد باشد تغییر بدهی چون قدرتش را داری و خب فقط من این را می دانم ..داشتم فکر میکردم نظرت چیست بازم بهت امید داشته باشم ببینم برای این پسرک جوان و سید چه میکنی؟ می توانی معجزه کنی؟

    **مامان چند شب پیش داستانی را برایم تعریف کرد همان داستان حضرت موسی(ع) و خضر (ع) ..گفت موسی پسرکی را میبیند که به دیوار تکیه داده و بعدش دیوار روی سرش خراب میشود .موسی می گوید خدایا این پسر که کاری نکرده چرا باید دیوار روی سرش فرو بریزد و بمیرد؟ خدا در پاسخ می گوید اگر این فرد بزرگ میشد آدم بدی میشده به همین دلیل مرگ او را نزدیک کردم ..به مامان گفتم : با اینکه داستان را یه جورایی اشتباه تعریف کردی ولی خب مفهموم را رساندی . مامان خندید . او همیشه داستان ها را باهم اشتباه میگیرد ..گفتم ولی میدانی خدا آنقدر قدرتمند است که میتواند همه چیز را تغییر بدهد می تواند کاری کند که او در آینده بد نشود! گفتم مگر خودش در قرآن نمی گوید هر کس را بخواهیم هدایت میکنیم و هر کس را نخواهیم در گمراهی قرار می دهیم ؟ مگر نه اینکه میتواند همه کاری انجام دهد مگر نه که قدرت مطلق است؟ مامان چیزی نگفت ,مثل همیشه خیلی ها از جواب دادن به عاجز می مانند ..

    *** اگر پاسخ سوالات من را میدانید بدهید ..قانعم کنید ..

    + قرار بود نیمی از این متن در 13 شهریور انتشار یابد اما مثل اینکه قسمت بود در هفتمین روز مرحوم طباطبایی انتشار پیدا کند ..

    برایش فاتحه بخوانید و صلواتی بفرستید ..

  • ۰ | ۰
  • نظرات [ ۶ ]
    • Rahena .
    • يكشنبه ۱۵ شهریور ۹۴

    5 ماه گذشت ..

     

    امروز پنج مرداد ماه است امروز  پنج ماه از سال 94 گذشته است تقریبا انگار نصف سال را گذراندیم خیلی شوخی شوخی ! کسی باورش می شود؟ من امروز دختری هستم که مهمترین دغدغه اش از دست دادن زمانی است که به بی فایده ترین شکل ممکن آن را تلف میکند ! من دختری هستم که انگار دنیا را با آن عزمت و  وسعت ول کرده است و یقه ی زمان را چسبیده است چون فکر میکند فقط می تواند عقده هایش را سر زمان خالی کند چون زمان تنها چیزی است که تلافی نمی کند ولی نشان می دهد که می توان با خونسری رد شد و طرف مقابل را از این احساس کفری کرد ! درست شبیه حالتی که سر من آورده است! من امروز یک دیوانه ام که فقط حوصله ندارم و کمی تا حدودی دیوانه هستم ..همین

  • ۰ | ۰
  • نظرات [ ۵ ]
    • Rahena .
    • دوشنبه ۵ مرداد ۹۴

    سیاه تر از سیاهی ام ..

    یه جایی از زندگی خیلی تو رو خسته میکنه ,  اونقدر تو رو خسته میکنه که شاید اون لحظه مرگ خودتو آرزو کنی . مادر میگه . از بچگی های من از اینکه چقدر خوب بودم.
    _ همه ی ما بچگی هامون معصوم بودیم کسی منکر این قضیه" خوب بودن " نشود _ مادر میگوید خیلی وقت پیش ها آن وقتی که سن من دو رقمی نشده بود , یک بار به من گفته بود که به جای من و بابا نماز بخون و من هم می خواندم مامان می گفت ما به نماز تو اطمینان داشتیم و دیگر نماز نمی خواندیم . مامان می گوید بچگی هایت سه آرزو میکردی " خدایا پول بده ماشین بده خونه بده " و هرسه برآورده شد. دلم می خواست از عمق وجودش گریه کند قلبم می خواست به احترام آن لحظه ها ثانیه ای توقف کند. ادم وقتی یاد معصومیت خود یاد پاکی خودش می افتد خب گریه اش میگیرد ..الان من یک آدمی هستم  که سر تا پا خطا کرده ام . اینکه چه طور شد مامان این را برای من تعریف کرده بر میگردد به امشب وقتی که بابا بعد از اذان بدون اینکه لب را باز کند نماز را خواند و مامان بعد از افطار نمی توانست نماز را بخواند به بابا گفت به جایم نماز بخون و بعدش این قضیه را برایم تعریف کرد و ای کاش نمی گفت.

    * خدایا به خودت قسم که دلتنگتم که دوباره می خواهمت با تمام وجود و بدون هیچ چیزی هیچ قیدی , بدون هیچ دلیل. دیگر برای داشتنت دلیل نمی گذارم قول میدهم قول میدهم ..

    منتظرتم که بیایی و دستم را بگیری .. خیلی وقته که منتظرتم ..

  • ۰ | ۰
  • نظرات [ ۱ ]
    • Rahena .
    • دوشنبه ۱ تیر ۹۴
    • مینویسم چون شادی عدم غم نیست بلکه کنار آمدن با غم است. مینویسم چون رنج ذات زندگی است .



    Telegram : @rahena1 *
    آرشیو مطالب