۱۴ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «کجای دلم بگذارم این ها را» ثبت شده است

یک پارادوکس عاشقانه ؟

بگذارید چیزی بگویم که بین من و شما بماند ..

چند وقتی میشود که احساس میکنم روح من دارد علاقه مند میشود به شخصی و دارد سعی میکند او را از خود دور کند در عین تلاشی که برای بودن در کنارش میکند!  پسرک علاقه اش را ابراز کرده و هر روز مینشیند و از خصوصیات او" یعنی روح من " از احوالاتش از تمام کارهای ریز و درشت و خلق و خوی روح من می نویسد اما روح من نمی خواهد قبول کند .. پسرک اهل این دیار و سرزمین نیست اهل کیلومتر ها دورر از این کشور است ..

امشب من شاهد سرازیر شدن عشق این دو نسبت به هم بودم اما می دانید یاد روز هایی افتادم که وقتی تب و لرز داشتم جز بخاری و پتو ی خودم کسی نمی دانست من حالم خوب نیست و شفابخش نبود  ..حتی مامان ..حتی مامان نمی دانست که باید بیاید من را در آغوش بگیرد ..این ها را بیاد آوردم و روی تخت با چشمان بسته گریه کردم و به آن دو نگاه کردم ...

*چند وقن پیش این ها را نوشتم ولی نشد که ثبت بشود اینجا ..

  • ۰ | ۰
  • نظرات [ ۰ ]
    • Rahena .
    • سه شنبه ۶ مهر ۹۵

    جانان منو دنبال کرد!

    گفتم دوست داشتن سخترین کاریه که تو دنیا وجود داره گفت مطمئنی اما از نظر من آسون ترین کاره!؟ گفتم آره گفت چرا اینو میگی؟ گفتم دوست داشتن سخت ترین کاره چون با اینکه میدونی نمیشه با اینکه میدونی عذاب میبینی با اینکه میدونی نمی رسی اما بازم ادامه میدی و بازم نمی تونی دست از دوست داشتن برداری.

    کاش میشد بهش بگم اگه برای تو دوست داشتن آسونه پس دوسم داشته باش!

  • ۰ | ۰
  • نظرات [ ۰ ]
    • Rahena .
    • دوشنبه ۳۱ خرداد ۹۵

    چه باحال بودی تو عکس :)

    میشه بین خودمون بمونه ؟

    دیروز وقتی عکسشو یهو دیدم بی اختیار یه آه کشیدم ..حالا اه نبود ولی یه حسی مثه تعجب کردن مثلا یهویی!

  • ۰ | ۰
  • نظرات [ ۰ ]
    • Rahena .
    • سه شنبه ۲۱ ارديبهشت ۹۵

    هر شب میخونم با شور و نوا کربلا می خوام ابوالفضل (ع)

    همه رفته اند کربلا و من اینجا دارم حسرت میخورم.. با کربلا سه , چهار ساعت بیشتر فاصله ندارم ولی آقا جان اینقدر بدم که طلبیده نمی شوم؟ اینقدر بدم؟ بابا صبح زنگ زده بود که 5 کیلومتر مانده تا کربلا ..صدایش گرفته بود و سرمای بدی خورده بود ..برایش اخم کردم پشت تلفن و گفتم: سرما خوردی مگه مجبوری بابا ..؟ لجم گرفته بود, هم من هم او میدانستیم این حرف حقیقت نداره .. بابا گفت : نمی دونی چه لذتی داره چه قدر اینجا خوبه ..

    بین خودم بماند که اسم کربلا می آید چشم هایم یکهو مثل بدنم سست میشوند و آرام اضافه های آن از چشم هایم میریزند ..سال قبل حسرت من این بود که گذرنامه ام با مامان یکی بود و امسال حسرتم تاریخ اتمام گذرنامه است ..

  • ۰ | ۰
  • نظرات [ ۰ ]
    • Rahena .
    • دوشنبه ۹ آذر ۹۴

    ما فقط کمی ساده بودیم !

    ما فقط احمق هایی بودیم که قرار عاشقانه نمی گذاشتند , کسانی که از ابراز عشق به همدیگر خجالت میکشیدند , کسانی که عشق را باید در بطن های درونی آنان جستجو میکردید! ما فقط  هنگام رویارویی از هم فرار میکردیم درحالی که ساعت ها در انتظار دیدن یکدیگر به سر میبردیم . ما احمق هایی بودیم که از عشق میترسیدیم ..

  • ۰ | ۰
  • نظرات [ ۰ ]
    • Rahena .
    • سه شنبه ۳ آذر ۹۴

    رویای یک روز در سئول ..

    دوست دارم بعد از یک سنی بگذارم بروم یک جایی از این دنیا , مثلا دوست داشتم بروم سئول چون سرسبز است و آب و هوای خوبی دارد وصد البته سرد است! دوست دارم یک خانه ی نقلی داشته باشم  اینکه خانه ام در شهر باشد یا روستا فرقی نمی کند , فقط دوست دارم جایی که زندگی میکنم هوا سرد باشد و زمین سرسبز باشد .. ئ.ست دارم عصر ها یک لیوان چای برای خودم بریزم , عروسک های پارچه ای درست کنم , برای خودم لباس های گشاد و گل گلی درست کنم و به زمستانی که در راه است فکر کنم به اینکه چه رنگی برای کاموا مناسب است به اینکه باید یاد بگیرم یک شال گردن جدید ببافم و هزاران ایده ی دیگر که دارد ته ذهنم خاک میخورد ..اینقدر دارد خاک می خورد که میترسم فراموش بشود ..

    + اینجا را ببینید ..این شهر لعنتی فوق العادس !

  • ۰ | ۰
  • نظرات [ ۰ ]
    • Rahena .
    • جمعه ۲۲ آبان ۹۴

    وقتی شهریور پاییز می شود ..

    امروز وقتی داشتم با کفش هایم سنگفرش های شهر را طی می کردم , وقتی برگ های زرد و نارنجی را زیر پاهایم خورد میکردم به این فکر کردم که امسال انگار پاییز زود تر از هر سال آمده است . به این فکر کردم که قرار نبود اینقدر زود بیاید .. به این فکر کردم  من در زمانی که باید صفت جوانی را به دوش می کشیدم دارم خیلی آرام  , آرام صفت پیری را به دوش میکشم . مثل شهریور که باید صفت گرمای تابستان را به دوش می کشید نه خنکای اول مهرماه را نه پاییز را . اینکه دختری به سن و سال من پیر میشود عجیب نیست , این را می شود در نوع پوشیدن لباس هایم به وضوح دید _ از نظر دیگران ! _, چیزی که دیگران باعث شدند به آن پی ببرم ..چیزی که دیگران مدام آن را به من می گویند " چرا مثل پیرزنا لباس های گل گلی تنت میکنی؟ چقدر تو پیری ! " و به خاطر خیلی چیز های دیگر .. چون موهایم را قبل از هر بار بیرون رفتن حالت  نمی دهم , چون آرایش نمی کنم , چون خودم را لوس نمی کنم , چون چادری هستم ..چون اعتقادات خودم را دارم شده ام یک پیر دختر . چرا؟ چون از نظر دیگران دختر چادری یک پیرزن است . چون ارایش نمی کنم چون بیشتر از انکه به لباس هایم برسم به افکار و رفتار هایم میرسم از نظر دیگران شده ام یک دختر پیر ,یک پیر دختر .. این مردم چرا ادعای خوب بودن و ادعای بهتر بودن میکنند درحالی که نمی دانند آدمی ,آدمیت به لباس و پوشش نیست ..

    *ای خدا یکی بیاید این را به همه بگوید .. یکی باید باشد 

  • ۰ | ۰
  • نظرات [ ۶ ]
    • Rahena .
    • شنبه ۲۸ شهریور ۹۴

    دری وری میگوید ..حالم را می گویم.

    دیشب حالم دری وری بود ..یعنی معلوم نبود خوب بودم یا بد ..برایش صلوات فرستادم و فاتحه ای نثار روحش کردم ..استخاره گرفتم که اگر فرد بیاید خوب است اگر زوج بد است  , بار اول شک کردم اما فرد آمد دوباره گرفتم بازم فرد آمد ..حالم خوب شد , می دانستم جایی جز بهشت نیست میدانستم چون مگر میشد کسی که جدش سید باشد را خدا عذاب کند هر وقت چشمم به این عکس می افتد حالم رو به گریه های بی پایان بغض های خورد نشده و احساسات بد پیش میرود . میدانید برای جوان هایی که ناکام از دنیا میروند خیلی خیلی ناراحت میشوم ..کاش میشد روزی می دیدمش شاید در این دنیا ..!

    آقا سید اینجا خیلی مظلوم افتادی ..خیلی ..

  • ۰ | ۰
  • نظرات [ ۵ ]
    • Rahena .
    • چهارشنبه ۱۸ شهریور ۹۴

    برای آقای طباطبایی , سید عزیز

    ادم احساساتی هستم . مرگ را هیچ وقت نتوانستم باور کنم , مرگ ادم ها را اینکه دیگر نمی توانی ان ها را ببینی برای من باور کردنی نبوده . آخرین باری که سخت ناراحت شدم بر میگردد به سال 92 وقتی الف فوت کرد . وقتی خبر مرگش را به ما دادند من هیچ عکس العملی نشان ندادم .برعکس مامان که داشت جیغ میزد و داد میکشید . فریاد ناله هایش و عکس العمل او به یادم هست هنوز .. یادم می آید حتی چند بار ساعات های بعد از شنیدن خبر خندیدم ..نه از سر خوشحالی نه ..اینکه باور نمی کردم .اینکه مگر می شود کسی که دیدمش کسی که چند وقت پیش با من شوخی میکرد و می خندید کسی که هر وقت به او فکر میکنم آن لبخند جالب و ان ابروهای پرپشت و ان چشم های محو شده که هنگام خنده ش به یادم می آید , مگر میشود بمیرد؟ خب تا چند روز در شوک بودم ..تا چند روز بدون گریه بدون هیچ حسی ! ولی بعد از آن تا می توانستم زجه زدم وقتی باورم شد ..آنوقت شدیدا به یک چیزی فکر میکردم به معجزه ! به اینکه خدایا معجزه کن .به اینکه من بهت ایمان دارم پس اونو زنده کن . اینکه تا قبل از اینکه سنگ قبرش را بگذارند من ایمان داشتم خدا معجزه میکند , بابا من را مسخره میکرد سر اینکه چقدر زمان لازم داری برای اینکه بزرگ شوی و دست از سر افکار بچه گانه ات برداری . گفتم یعنی تو میگویی خدا نمی تواند مرده ای را زنده کند ؟ گفت من می دانم خدا می تواند این کار را انجام دهد ولی خب .. بعدش گفت نمی شود دیگر ول کن دست از این مسخره بازی ها بردار .. بعدش فکر کردم که نکند بعضی چیز ها حرف باشد مثلا ایکه می توانی مرده ای را زنده کنی؟ من به تو باور داشتم میدانستم می توانی ولی پدر باور داشت نمیشود ..تو به حرف پدر گوش کردی و انجام ندادی , بعدش چه طور انتظار داری وقتی بهت ایمان داشتم و شکست خوردم دوباره آمپر امیدم را آمپر باورم را صد درصد کنم؟ بابا به تو ایمان نداشت به اینکه میتوانی و تو ثابت کردی به من که بابا درست می گوید؟ از آن سال دو سال میگذرد و من هنوز بعضی وقتا فکر میکنم تو می توانی او را زنده کنی .. ولی خب فقط فکر میکنم ..

    * اینها بهانه ای شد که بگویم شدیدا در شوک فرو رفته ام به خاطر مرگ آقای طباطبایی .نه دلیلش را میدانم و نه حکمتش فقط میدانم می توانی اگر قسمت را حتی اگر بد باشد تغییر بدهی چون قدرتش را داری و خب فقط من این را می دانم ..داشتم فکر میکردم نظرت چیست بازم بهت امید داشته باشم ببینم برای این پسرک جوان و سید چه میکنی؟ می توانی معجزه کنی؟

    **مامان چند شب پیش داستانی را برایم تعریف کرد همان داستان حضرت موسی(ع) و خضر (ع) ..گفت موسی پسرکی را میبیند که به دیوار تکیه داده و بعدش دیوار روی سرش خراب میشود .موسی می گوید خدایا این پسر که کاری نکرده چرا باید دیوار روی سرش فرو بریزد و بمیرد؟ خدا در پاسخ می گوید اگر این فرد بزرگ میشد آدم بدی میشده به همین دلیل مرگ او را نزدیک کردم ..به مامان گفتم : با اینکه داستان را یه جورایی اشتباه تعریف کردی ولی خب مفهموم را رساندی . مامان خندید . او همیشه داستان ها را باهم اشتباه میگیرد ..گفتم ولی میدانی خدا آنقدر قدرتمند است که میتواند همه چیز را تغییر بدهد می تواند کاری کند که او در آینده بد نشود! گفتم مگر خودش در قرآن نمی گوید هر کس را بخواهیم هدایت میکنیم و هر کس را نخواهیم در گمراهی قرار می دهیم ؟ مگر نه اینکه میتواند همه کاری انجام دهد مگر نه که قدرت مطلق است؟ مامان چیزی نگفت ,مثل همیشه خیلی ها از جواب دادن به عاجز می مانند ..

    *** اگر پاسخ سوالات من را میدانید بدهید ..قانعم کنید ..

    + قرار بود نیمی از این متن در 13 شهریور انتشار یابد اما مثل اینکه قسمت بود در هفتمین روز مرحوم طباطبایی انتشار پیدا کند ..

    برایش فاتحه بخوانید و صلواتی بفرستید ..

  • ۰ | ۰
  • نظرات [ ۶ ]
    • Rahena .
    • يكشنبه ۱۵ شهریور ۹۴

    مرده ای در لباس دختری ..

    وقتی غم سراغم می اید وقتی ناراحت میشوم وقتی عصبانی میشوم میروم سراغ خوراکی ها سراغ غذا ها و تا می توانم می خورم .. تا خرخره می خورم انقدر می خورم که راه بغض ها و غم هایم را با غذا بپوشانم انقدر می خورم تا غضه هایم در گلویم گم بشوند و بروند پایین , این غصه ها هر روز میشوند چربی شکم چربی پهلو چربی بازو چربی هزار کوفت و زهرمار دیگر  و کسی هیچ وقت این را نمی فهمد من غصه هایم را قورت دادم و این غصه ها هستند این غم ها هستند که در من نفوذ کرده اند و من چاق نیستم از سر خوشی اینقدر چاق نشده ام از سر دلخوشی چاق نشده ام .. بعد تو می ایی و از فلان لباس حرف میزنی که باید با کفش هایت ست کنی و از اینکه یک سانت به دور کمرت اضافه شده و دو هفته رژیم سوپ نمی دانم چی گرفته ای ..از هزار تا کوفت و زهر مار حرف میزنی که من یک لحظه حتی فکر نکردم به این که سایز لباسم چند است یا چند سایز اضافه کرده ام .. گاهی وقت ها فکر میکنم مرده ای هستم در لباس دختری ..

  • ۰ | ۰
  • نظرات [ ۶ ]
    • Rahena .
    • دوشنبه ۲ شهریور ۹۴
    • مینویسم چون شادی عدم غم نیست بلکه کنار آمدن با غم است. مینویسم چون رنج ذات زندگی است .



    Telegram : @rahena1 *
    آرشیو مطالب