ابتدای راه هستم ولی ناامید از بقیه ی راه از احساسات آبکی که دارند رو به شوری میروند و دیگر دارند گندش را در می آورند. از حس های متناقضی که در من به وجود می آید . من نمی توانم از هجوم این ارتش مقتدر احساسات مزخرف بربیایم , من یک نفرهستم که بلد نیست بجنگد ولی دارد در میان هزاران نفر رجز خوانی میکند ! رجز خوانی که خودش هم می داند اصلا واقعیت ندارد و حتی توان اینکه دل من را گرم کند! مامان می گفت آدم ها با امید زنده اند و نا امیدی بزرگترین گناه است . با خودم گفتم الان دیگر خدا به گناهای دیگر کاری ندارد و می آید فقط یقه ی من را بابت این گناه بزرگ میگیرد؟ قبلتر ها به دبیر دین و زندگی گفته بودم باشد قبول اینکه میگویید ناامید شدن از خدا گناه است درست ولی اگر خدا خودش مارا ناامید کرد چه؟ تکلیف چیست؟ یادم می آید در جواب گفت: استغفرالله.. و خب بقیه اش دیگر یادم نماند چون میدانم جواب او من را قانع نکرد . این سوال را از مامان هم پرسیدم مامان خندید و گفت واقعا تکلیف چیست اگر این طور باشد؟