امروز خانه ی مامان بزرگ کلی کار انجام دادم ولی خب لب به اعتراض باز نکردم . مامان بزرگ خندید گفت : اینقدر امروز کار کردی , فکر نکنم در طول عمرت به این اندازه کار انجام داده باشی . بعدش من لبخندی زدم ولی خب جیزی نگفتم . بین خودمان بماند وقتی میدیدم ننه _ بگذارید کمی صمیمی تر باشیم _ قربان صدقه ام میرود و کلی خودش را فدا میکند , خب خیلی خجالت کشیدم . من باید کمی مهربانتر باشم کمی بهتر ..

الان دارم با لب تاپ پسر دایی ام مینویسم ..لب تاپ درب و داغونش :| من نمی دانم چرا پسر ها اینقدر نا مرتب اینقدر بی نظم و اینقدر شلخته هستند؟ البته  نه همه ولی خب بیشترشان اینجوری اند . کیبورد لب تاپ عربی ـه و من برای نوشتن همین چند خط کلی پاک کردم و دوباره نوشتم :|

دیشب با آقای پدر و خانم مادر دعوایمان شد ..یعنی دعوایم کردند . سر اینکه چرا در سفر آخر مشهد من ساعت خریدم در صورتی که چهار تا ساعت دارم . خب مسئله این است که من واقعا قصد خرید ساعت رو نداشتم اما پدر جان گفت این ساعت ها رو ببین چقدر قشنگه و بعد پیشنهاد داد بخرم . خب منم از خدا خواسته قبول کردم اما واقعا قصد خرید نداشتم . حالا پدر من را دعوا کرد سر اینکه وقتی چند تا ساعت داری چرا دوباره ساعت می خری؟ هر چقدر تلاش کردم داستان خریدن ساعت را برایشان تعریف کنم نگذاشتند ..یعنی می دانستند که همش تقصیر من نیست ولی خب سعی داشتند تمام کاسه کوزه ها را مثل همیشه سر من بشکنند و فکر کنم تا حدودی هم موفق شدند .. حالا امروز مامان زنگ زده که قرمه سبزی درست کردم غذای مورد علاقه ات , بیا خونه ..و منم گفتم که ممنون ننه آبگوشت درست کرده نمیام . و خب بازم بین خودمان بماند که دلم همش پیش قرمه سبزی بود :)بعد از نهار مامان به خاله زنگ زده بود که ببیند من غذا خوردم یا نه_ خاله خونه ی مامان بزرگ بود یعنی است _که خاله گفت کلی غذا خورده ..بعدش مامان گفت که بابا می گوید راحنا اینجا نیست غذا از گلویمان پایین نمی رود :)) همین یه جمله کافیست تا کلی عشق کنی برای خودت :))