۵ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «روزی که سپری شد ..» ثبت شده است

دری وری میگوید ..حالم را می گویم.

دیشب حالم دری وری بود ..یعنی معلوم نبود خوب بودم یا بد ..برایش صلوات فرستادم و فاتحه ای نثار روحش کردم ..استخاره گرفتم که اگر فرد بیاید خوب است اگر زوج بد است  , بار اول شک کردم اما فرد آمد دوباره گرفتم بازم فرد آمد ..حالم خوب شد , می دانستم جایی جز بهشت نیست میدانستم چون مگر میشد کسی که جدش سید باشد را خدا عذاب کند هر وقت چشمم به این عکس می افتد حالم رو به گریه های بی پایان بغض های خورد نشده و احساسات بد پیش میرود . میدانید برای جوان هایی که ناکام از دنیا میروند خیلی خیلی ناراحت میشوم ..کاش میشد روزی می دیدمش شاید در این دنیا ..!

آقا سید اینجا خیلی مظلوم افتادی ..خیلی ..

  • ۰ | ۰
  • نظرات [ ۵ ]
    • Rahena .
    • چهارشنبه ۱۸ شهریور ۹۴

    بدون تو چیزی از گلو پایین نمی رود ..

    امروز خانه ی مامان بزرگ کلی کار انجام دادم ولی خب لب به اعتراض باز نکردم . مامان بزرگ خندید گفت : اینقدر امروز کار کردی , فکر نکنم در طول عمرت به این اندازه کار انجام داده باشی . بعدش من لبخندی زدم ولی خب جیزی نگفتم . بین خودمان بماند وقتی میدیدم ننه _ بگذارید کمی صمیمی تر باشیم _ قربان صدقه ام میرود و کلی خودش را فدا میکند , خب خیلی خجالت کشیدم . من باید کمی مهربانتر باشم کمی بهتر ..

    الان دارم با لب تاپ پسر دایی ام مینویسم ..لب تاپ درب و داغونش :| من نمی دانم چرا پسر ها اینقدر نا مرتب اینقدر بی نظم و اینقدر شلخته هستند؟ البته  نه همه ولی خب بیشترشان اینجوری اند . کیبورد لب تاپ عربی ـه و من برای نوشتن همین چند خط کلی پاک کردم و دوباره نوشتم :|

    دیشب با آقای پدر و خانم مادر دعوایمان شد ..یعنی دعوایم کردند . سر اینکه چرا در سفر آخر مشهد من ساعت خریدم در صورتی که چهار تا ساعت دارم . خب مسئله این است که من واقعا قصد خرید ساعت رو نداشتم اما پدر جان گفت این ساعت ها رو ببین چقدر قشنگه و بعد پیشنهاد داد بخرم . خب منم از خدا خواسته قبول کردم اما واقعا قصد خرید نداشتم . حالا پدر من را دعوا کرد سر اینکه وقتی چند تا ساعت داری چرا دوباره ساعت می خری؟ هر چقدر تلاش کردم داستان خریدن ساعت را برایشان تعریف کنم نگذاشتند ..یعنی می دانستند که همش تقصیر من نیست ولی خب سعی داشتند تمام کاسه کوزه ها را مثل همیشه سر من بشکنند و فکر کنم تا حدودی هم موفق شدند .. حالا امروز مامان زنگ زده که قرمه سبزی درست کردم غذای مورد علاقه ات , بیا خونه ..و منم گفتم که ممنون ننه آبگوشت درست کرده نمیام . و خب بازم بین خودمان بماند که دلم همش پیش قرمه سبزی بود :)بعد از نهار مامان به خاله زنگ زده بود که ببیند من غذا خوردم یا نه_ خاله خونه ی مامان بزرگ بود یعنی است _که خاله گفت کلی غذا خورده ..بعدش مامان گفت که بابا می گوید راحنا اینجا نیست غذا از گلویمان پایین نمی رود :)) همین یه جمله کافیست تا کلی عشق کنی برای خودت :))

  • ۰ | ۰
  • نظرات [ ۹ ]
    • Rahena .
    • دوشنبه ۹ شهریور ۹۴

    خیلی خیلی عالی (!)

    می توانم بیایم گریه کنم می توان زجه بزنم می توانم از خودم دفاع کنم حتی میتوانم دعوا کنم .. همین الان قدرت تمام این ها را دارم ولی سکوت کردم چون قرار نیست منو تا فردا شب ببینی پس هم خیال خودمو و هم خیال تو رو راحت میکنم ..

    * قدرت دعوا کردن را دارم اما حوصله ی اتفاقات بعد دعوا را ندارم :|

    بعد تر " خدا جان امروز ظهری را که یادت است تا نای گریه کردن داشتم گریستم , آن هم خیلی زیاد ..حواست به من باشد دیگر نمی توانم آخه حوصله ای ندارم برای گریه کردن برای زجه زدن .."

  • ۰ | ۰
    • Rahena .
    • دوشنبه ۹ شهریور ۹۴

    احوالا ما در این روز ها

    خیلی خوب میشد اگر می آمدم و از اتفاقات این روزها می نوشتم , اما خب نشد که بشه . خیلی یهویی فشار خون پدربزرگ بالا رفت و بعد افت  قند خون پیدا کرد , قلب او کم کار شد , سنگ کلیه و نمی دانم سنگ مثانه و حتی شاید در آینده عمل برداشتن طحال در صورت نیاز به فاکتور های پدر بزرگ اضافه شد . خب اینها چیز هایی نیستند که بیایی از آن با شور و شوق بنویسی . دو روزی می شود که مهمان خانه ی مادربزگ "مادری" شده ام و آنقدر دارم کار میکنم که خیلی خیلی پشیمانم از امدنم.. البته هر وقت اینجا می آیم پشیمان میشوم و هر بار هم قول میدهم دیگر اصلا اینجا نمانم و  ولی خب دیگه ..!

    الان یک سری عزیزان می آیند و می گویند که فلان و بهمان و اینا _ به جزئیات اشاره نمیکنم _ ولی خب نمی دانم یک اخلاق در خاندان مادری من رواج دارد و آن هم این است " کار حرام کردن " یعنی هر کاری برای آنان انجام دهید منکر میشوند و شما را مثل یک حمال بدبخت فلک زده میبینند و فکر میکنند حمالی و انجام دادن کار های " آنان " دقت کنید ! آنان , وظیفه ی شماست ! که خب دعا میکنم هیچ وقت اینجور آدم ها نصیب شما نشود .

    * اگر توانستید یک صلوات بفرستید برای سلامتی پدربزرگ عزیزم ..

  • ۰ | ۰
  • نظرات [ ۶ ]
    • Rahena .
    • شنبه ۷ شهریور ۹۴

    خدایــآ شکـــرت :)

    امشب , حس کردم  خوشبختم .. واسه خنده های مامانم واسه خنده های بابام و واسه خنده های داداش دیوونه ـم  ..همین باعث شد فکر کنم این عالیه و من خوشبختم ..

  • ۰ | ۰
  • نظرات [ ۹ ]
    • Rahena .
    • پنجشنبه ۵ شهریور ۹۴
    • مینویسم چون شادی عدم غم نیست بلکه کنار آمدن با غم است. مینویسم چون رنج ذات زندگی است .



    Telegram : @rahena1 *
    آرشیو مطالب