حس میکنم دارم دونه دونه اعتقاداتم رو از دست میدم یا شایدم دارن کم رنگ میشن ، نمیدونم. فقط میدونم از خودم راضی نیستم از اینکه انگار کنترل کارام  افتاده دست عادت هایی که ازشون متنفرم. متعجبم! آدم چه طور میتونه از روتین - به خاطر تکراری بودنش - متنفر باشه ولی عادات مسخره ای رو به طور خودکار انجام بده؟ چیه این بشر؟! من شبا راحت میخوابم ؛ یعنی مشکل خواب ندارم ولی خودمو مجبور میکنم با گوش دادن به asmr بخوابم حتی وقتایی که چشمام از شدت خواب باز نمیشه بازم دنبال asmr میگردم. عجیبه نه؟! مثال زیاد دارم ولی از حوصله و وقت برای نوشتن خارجه.

خیلی مشتاق محرم و اربعین بودم ؛ حس خوبی از این ماه میگیرم. حس سبک بالی و خلاصه فیل سو گووود. محرم اومد و من نتونستم جاهایی که دوست داشتم برم. سرم با یه امتحانی - که حتی نمره بدی ازش گرفتم- گرم شد. بعد از اون جاهایی که رفتم مثل قبلا بهم حس خوبی نمیدادن. گذشت ، صبر کردم اربعین بیاد برم کربلا .. هرچی نزدیک تر شدیم دیدم من اون آدمی نیستم که بتونه بره این سفر ؛ اینو از لحاظ معنویات میگم حس کردم من برای این سفر خوب نیستم.. خلاصه فرار کردم از خودم و البته اینکه مامانم اجازه نمیداد تاثیر داشت. دو شب قبل از سفر مامانم راضی شد و منم خوشحال و خندان و آخ جون ببین تو هم فرصت گیرت اومد ، نشونه ها رو بهم چسبوندم که بگم ببین چقدر همه چیز برنامه ریزی شده بود و معجزه بوده و فلان و بهمان اما روز قبل سفر حال جسمیم مساعد نبود و میدونستم با این وضع قطعا تو سرعت سفر اختلال پیش میاد و همسفرم کسی نیست که ملاحظه کنه و قطعا با تذکر و ناراحتی که "تو باعث شدی تو طول سفر اذیت بشیم و خلاصه سفرم اونجوری که باید نبوده "مواجه میشم پس کنار کشیدم. تمام پازل هایی که اسمشونو گذاشتم معجزه جلو چشمم کم رنگ شدن ؛ به ارزش هام به اعتقاداتم شک کردم ؛حس پوچی و سرشار از عدم اومد سراغم. من تموم نیش و کنایه های اینکه مسیر طولانیه ، هوا گرمه ،تحمل نداری و .. رو به جون خریدم ولی چرا؟ چرا یهو ستون اعتقاداتم در هم ریخت؟ ستونش محکم نبود؟ چون هر خشت و آجرش رو یکی چیده بود؟ مصالح مشکل داشتن؟ آدم هایی که ستون رو چیدن دانش کافی نداشتن؟ زمینش بد بود؟ مشکل آب و هوا بود؟ نمیدونم فقط میدونم الان تو برزخم. یه جایی بین بهشت و جهنم. یه جایی بین اعتقاد و بی اعتقادی .. 

*
Friends
Song by Chase Atlantic