مامان از دستم دلگیره ، اینو به طور واضح چند بار اعلام کرده ؛ اینکه براش وقت نمیذارم ، اینکه همش یا کلاس و باشگاهم وقتی هم خونه ام مستقیم میرم تو اتاق و سرم تو گوشیه. نه باهاش میرم بازار نه میرم آرایشگاه نه میبرمش باشگاه نه هیچ چیز دیگه‌ای.. دلم گرفت ؛ از اینکه چقدر بدم دلم گرفت ، همش فکر میکردم بچه خوبی ام ولی نیستم. من از خودم و آدما  فرار میکنم ولی حواسم‌نیست عزیزترین آدم هاس زندگی منتظرم نشستن که برم پیششون. مامان کل وقتش رو تو خونه‌س ؛ به قول خودش بشور و بساب و بپز. صبح زود بلند میشه تمیز کاری میکنه غذا درست میکنه ، هرروز کلی لباس - به خاطر باشگاه رفتن من و برادرم - میندازه تو لباسشویی بعدس پهن میکنه و وقتی خشک شدن تا میکنه مرتب میذاره تو کمد. این چرخه هرروز ادامه داره و مامان خاطرنشان میکنه اینا رو تحمل میکنه که ما سختمون نباشه و بتونیم با خیال راحت خوش بگذرونیم. من اما سختمه ، از اینکه مامان فقط به خاطر ما زندگی کنه و بگذره از همه چی ، مامان ادم‌ باشگاه رفتن و کلاس های نقاشی و گلدوزی و فلان واینا نیست . اهل کتاب و فیلم و اینا هم زیاد نیست و من‌نمیدونم اهل چیه فقط میدونم از خرید کردن تو بازار تره بار و پلاسکو فروشی و گشتن تو فروشگاه های لباس که تخفیف های خوب خوردن خوشش میاد. از خرید خونه لذت میبره .دلم میخواد خودمو بکوبم به در و دیوار ، وقتی مامان یا بابا اعلام ناراحتی میکنن دلم میخواد بمیرم.  فکر میکنم در برابر ناراحتی ، غم و دلخوری عزیزانم خیلی ضعیف میشم یعنی به شدت ضعیف میشم و این بده. کاش تن لشمو یکم تکون بدم و مامان رو ببرم فیشال پوست ، باهم بریم‌ پیش آرایشگاهی که همش ازش تعریف میکنه و چند بار بهم گفت که همراهیش کنم. بریم فروشگاه بزرگی که تخفیف خورده بودن اجناسش. خلاصه اینکه بیا یکم بیشتر هواشونو داشته باشیم ، دنیا خیلی چرته ولی کسایی که بهمون دلگرمی میدن و برای بقاء ما بودنشون ، وجودشون ، محبتشون و شادی و خوشحالیشون مهمه خانواده‌مون هستن ، کاش میشد برای مامان بچه بهتری باشم.