دیشب میان تمام حس و حال های مختلف ؛ وقتی که داشتم به تو فکر میکردم دیدم باید دوباره تو را رها کنم ، درست مثل کاری که چند سال قبل انجام دادم . نخ لباس کاموایی را از یک جایی بریدم و گره زدم که دیگر وسوسه ی کشیدن زیر و بم آن رج ها به سرم نزند . حتی آن لباس کاموایی را انداختم ته یکی از کمدهای تاریک اتاق که سراغش نروم . سه سال پیش که دوباره حرف از تو شد خودم را زدم به کوچه ی علی چپ . میدانی دیگر کجاست؟ مگرنه؟! داشتم میگفتم؛ خودم را از یاد بردم تو که دیگر هیچ .. چند ماه پیش دیدم لباس از کمد بیرون آمده،  دیدم گره کاموا باز شده ، دیدم دوباره نخ کشیده شده ی کاموا را در دست گرفتم و دارم رج به رج را بهم میزنم . دیدم دوباره من ، خودم را از میان تمام فراموشی های خیال به کوچه ی تو رساندم ..به تو ..