قبل تر ها در سال های اول عمر این وبلاگ راجب این حرف زده بودم که گاهی وقت ها اعتراف به دوست داشتن با گفتنش تمام میشود یعنی یکهو به خودت می آیی میبینی بعد اعتراف کردنش دیگر آن شور و شوق طولانی مدت از بین رفته و سرشار شدی از یک بی حسی مطلق و شاید انکار . حالا منم که در پست قبل گفتم آن اعتراف به دوست داشتن نگفته ی سال های طولانی را گذاشته ام پای طاقچه کنار قرآن دروغ نگفته ام . روزهای آخر سال را سعی میکنم نه با فراموش کردن او بلکه با این تفکر که دیگر قرار نیست جایی در آینده ام داشته باشد سر کنم . 

وسط چت هایم با سین وقتی بحث از فراموش کردن او  به میان آمد ، قاطعانه گفت که نه نمیشود و فراموش کردن چیزی نیست که بخواهیم و بشود این یک قانون ثابت است. بلافاصله وقتی دیدم دستم رو شده گفتم که خب باشد اما میتوانم این تصور که او در آینده ی من جایی داشت را دور بریزم؟ این کار را که می توانم ؟! درست است؟ جواب داد"اره"