یه سری چیزها یه زمان مخصوصی داره یه تایم محدود ، مثل چای دارچینی که اگه بعد از گذشت یک ساعت صرف نشه ؛ درسته که چای و دارچین هنوز همونجا هست ولی اگه سر وقت نخوریم ، اگه اون لحظه ای که بوی عطر و بخار دلچسب چای بلند میشه نخوریم دیگه نمیتونم این لذت رو بچشیم دیگه اون مزه وجود نداره . اینهمه داستان سرایی کردم که بگم درسته که ما یه چیزایی رو تعیین نکردیم مثل همین مدت زمان طولانی بودن عطر و گرمای چای و یا حتی بعضی از لحظات و فرصت های خوب ، ولی یادمون باشه بعضی چیزها یه تاریخ محدودی دارند . مثال بارز میخواین؟ همین روز های زندگی همین هفت آبان ۹۸ که به هیچ وجه تکرار نمیشه دیگه .. میخوام بگم به ما آدم ها یه سری دوره های محدود هدیه شده / تحمیل شده یا هرچیزی که اسمش رو میذارین . این دوره ها یه زمان خاصی دارن و برنمیگردن! میخوام بگم برای همه ی ما یه روزی میاد که زمانمون تموم میشه ، از ته دلم براتون آرزو میکنم روزی که این اتفاق افتاد - بعد ۱۲۰ سال- اون روز منتظر فرصت جبران نبوده باشید .. خودتون رو با این جمله که من یه هفت آبان دیگه هم دارم - مثلا هفت ابان۹۹ - گول نزنید . امیدوارم تمام اون روز رو زندگی کرده باشید . 

وقتی از زندگی کردن حرف میزنیم آدم ها ذهنشون عجیب و غریب میشه ، میرن دنبال سمبل میگردن ، دنبال یه روز بارونی که بیکار باشن و جلوی شومینه در حالی که کنارشون یه لیوان چای/قهوه داغ هست کتاب موردعلاقه شون رو بخونند . اما میدونید وقتی میگیم زندگی کردن ،  یعنی چی؟ یعنی اینکه آهای دختر/ پسر بگرد دنبال نشانه های کوچیکی که روزت رو دارن بهتر میکنند . بگرد دنبال رد ِ پای خدا ، بگرد دنبال لبخندی که بعد دیدن یه آدم یا حتی بعد دیدن آسمون سرد بعد بارون  یا حتی پیاده روی طولانی و پا دردی که نشدن میده هنوز کلی راه نرفته هست که باید بریم ولی آفرین خوب از پسش بر اومدی تا اینجا باش . میخوام بگم امروز و دیروز برای من سخت بودن و طولانی و شاید به اندازه ی یک هفته .. از دیروز عصری که به خونه جدیدم -خوابگاه- مهاجرت کردم . از دیشب که تا صبح به معنای واقعی کلمه نخوابیدم ، تا امروز که همراه هم اتاقی حدودا سه ساعت ِ تمام تو شهر قدم زدیم و زنبیل خرید به دست کلی گشتم . از ظهری که مسیر دانشگاه تا خوابگاه رو نیم ساعته طی کردم اونم با سرعت لاک پشت! از اولین اسنپ تنهایی سر صبح . از اولین کلاسی که قرار بود تشکیل بشه و نشد از اولین بار اتوبوس سوار شدن خط واحد با هم اتاقی ، از دوش گرفتن بعد اینهمه خستگی و انداختن پتو و تشک و خزیدن به درون گرمای دو پتو و تا نسکافه ای که بد موقع خورده شد و منو بی خواب کرده ، از همین خسته و کوفته بودن تا شام نخوردن . تا با شکم پر سر و صدا از گرسنگی نون و پنیر خوردن ، و حتی تا این لحظه که هم اتاقی هام خوابن و من حدودا یک ساعت پیش با خوردن یه نوافن به پاهام کمی بی حسی هدیه کردم . ته ته همه ی حرف هام اینه که دیشب و امروز سخت بود . و طولانی ولی گذشت . پرونده ی ۶ آبان پربار گذشت . بهتون بگم من خدا رو تو لحظه لحظه ها دیدم و حس کردم باورتون میشه؟! بله من دیدمش و میخوام بگم راه دیدنش اینه ایمان بهش رو مهمون دائمی قلبتون کنید . اعتقاد داشته باشید به ایمانتون ، اعتقاد ..