این روز ها شاید جدی تر و کمی ترسناک تر از قبل به این فکر میکنم که چقدر عقب هستم ، چه راه های طولانی وجود داشتند که من باید طی میکردم اما طی نکردم . چه تعداد کارهایی که میتوانستم انجام دهم و انجام ندادم . حالا کمی بیشتر نگرانم ، کمی بیشتر مستاصل هستم. دخترکی هستم که سه روز دیگر میشود چهار ماه که وارد بیست سالگی شده است. دخترکی که تمام ترسی که قرار بود ذره ذره در کل این سالها تجربه کند را حالا جمع کرده و دارد همه را یکجا استفاده میکند . میدانید کلمات میتواند زیبا باشند ؛ البته که میتواند خیلی هم زشت باشند. خب اینها را خیلی شنیده ام که زندگی مسابقه نیست که قرار نیست زمانبندی برای همه یکی باشد و .. . اما تمام اینها به من دلگرمی میدهند مانند سو سو زدن باریکه ی کوتاه مدت نوری در تاریکی مطلق یک غار یا شاید هم بیابان . اینها همه کدئین هستند و موقتی و تو میدانی وارد دنیا که میشوی ، پایت را که بیرون میگذاری این قضیه ها کمک چندانی به حال تو نمیکنند گرچه حقیقت هستند و سخنانی درست ؛ ولی خب دیگر دنیا همیشه بر پایه دلیل و برهان و منطق نمیچرخد که اگر اینگونه بود نیازی به گفتن اینها نبود . من از رنج خودم میگویم چون من با نام رنج به تازگی آشنا شده ام ، چون همبازی این سالها را نمیشناختم ، چون نمیدانستم رنج ، تمام این سالها بوده و میتواند دردناک تر از این حرف ها هم باشد . کاش بحث مقایسه کردن و این حرف های ساده بود ، من خیلی وقت است که متوقف شده ام در یک برهه ی خاص زمانی و خیلی وقت است که یادم رفته گردش زمین  را و زمان را و زندگی را جایی دورتر خیلی دورتر رها کرده ام..