دارم به کوچ کردن فکر میکنم ، اول از شهر کوچکی که در آن زندگی میکنم و بعدش از آن شهر به شهری دیگر و شاید سالهای بعدش به کشوری دیگر . دارم تقلا میکنم ، بدون هیچ صدایی یا حتی تصویری . آدم ها اگر چیزی را نبینند گمان میکنند که وجود ندارد؟ خب اگر به این صورت است هم خوش به حالم و هم بد .

وقتی درباره ی دلتنگ بودن یا نبودن با "ف" جدل میکردم گفت یک چیزهایی را آدم فقط باید تجربه کند ، لمس کند و بهترین وجه ممکن آن اتفاق را در آغوش بگیرد که حس واقعی آن را درک کند . حالا من نشسته ام و به پازل های چندین هزار تکه ی خدا نگاه میکنم و میگویم میدانم که در هر تکه چه نقشی هایی که نهفته است و چه نگارهایی که پنهان است ولی میدانی دل خوش کرده ام به تو که خود صاحب عزمت و کرامتی که اگر یک جایی تکه ای گم شد دلیلی دارد ، که اگر در این بین گم شدم مرا باز بیابی که اگر خوشحال شدم مرا محکمتر بگیری . به خودم میگویم جدی ترین و عجیب ترین و سخت ترین تصمیم زندگی ات را گرفته ای . باید خودت را اماده کنی ، طوفان طاقت فرسا و طولانی در پیش داری که باید یاد بگیری طوفان ناخدا را انتخاب میکند ؛ تعین میکند و تعلیم میدهد ، وگرنه دریای آرام را همه ناخدای راه بلدند . به سین گفتم سر نمازت یادت نرود مرا دعا کنی که درمانده ام که خسته ام که تنها امیدم خداست که کمکم کند عوض نشوم یعنی عوضی نشوم که راه مستقیمش همان که موقع نماز میگویم ' اهدِنَا الصِّرَاطَ المُستَقِیمَ'  را به من نشان دهد .

عنوان [شاید بهشت - شروین]