امروز دهم خرداد است ، تاریخی که اهمیتی ندارد. امروز قرار نبود روزی باشد که من بیایم و بنویسم ؛ اما خب دیگر .. زندگی همین است غیرقابل پیش بینی و گاهی چه خوب است که دست از پیش بینی های مسخره بردارم و بگذارم جریان مرا با خودش ببرد که بعدش ؛ میدانم جزاء این کار ختم میشود به نیستی! بالاخره دیگر هرچیزی پایانی دارد دختر. من دنیا را با قانون های نیوتون یاد گرفته ام و میدانم برای به دست آوردن چیزی باید چیز دیگری را از دست داد! وقتی به دیوار مشت میکوبی یاد باشد مشتی که دیوار به تو میزند رنگ ندارد شکل ندارد ولی حس میشود! تمام گیرنده های حسی که در تک تک بافت های پوستت وجود دارند و دقیقا آن گیرنده ی مکانیکی عزیز ؛ درد را حس میکنند. ته تهش میخواهم بگویم اگر زدی ، یک روزی یک جایی منتظر  باش که بخوری. میتوانی بنشینی و با جریان حرکت نکنی ولی میدانی خودت را محروم کردی از دیدن چیزهایی که قرار بود در انتظارت باشند؟ اوکی اگر میدانی صحبتی ندارم. ولی خطاب به خودم ، میدانی اواخر اردیبهشت بیست ساله شدی؟ میدانی آقای محبی گفت ، چرا دلسوز خودتان نیستید و دارید عمرتان را بدون هیچ هدفی یا دلیل خاصی میگذارنید؟ میدانی وقتی گفت چرا سالهایی که گذشت را جدی نگرفتید قیافه ی تو چه طور بود؟ قطعا نه! من هم نمیدانم چون من درون تو اسیر بودم. میدانی صبحی با "س" دعوا کردی سر هیچ و پوچ که البته هیچ و پوچم نبود خب ولی .. ولی چندین وقت بود که دوست داشتی رابطه ات را با او تمام کنی چون میدانستی بودن شما کنار هم برای هم بیشتر از شادی رنج آفرین است و درد آفرین؟! خیلی خب ولی یادت باشد روز هایی که دارند میروند اسمشان روز های زندگیست ؛ میخواهی با خوابیدن در تمام روز و چرخ زدن در این مدیا بگذرانی ، میخواهی با انجام دادن فعالیت های کوچک و دلگرم کننده و حتی کار های مفید بگذرانی . انتخاب با توست ولی یادت باشد زندگی همین است و دیگر هیچ! زندگی یک روز نیست که بیاید حتی یک دوره و یا یک اتفاق نیست که بیفتد! زندگی همین است! هر روز وقت داری که زندگی کنی ! اگر امروز بد بود ، اگر گریه کردی اگر رنج دیدی یادت باشد فردا هست! و فردا هم روز دیگریست .