هر وبلاگی رو با یه عنصر پررنگ که ته ذهنم با دیدن اسمش چشمک میزنه به یاد میارم . جولیک رو با این پست به یاد میارم ، و هر وقت جایی اسم جولیک رو ببینم ناخودآگاه یاد این پستش می افتم . امروز هم وقتی رفتم تیک ستاره ی وبلگش رو با خوندن پست جدیدش خاموش کنم ، گوشه وبلاگ اون قسمت تگ ها " مادرجان بهار" انگار بهم چشمک میزد مثل یه ستاره ی دنباله دار. وارد پست های با این تگ شدم و همه رو خوندم و اشک ریختم ، زار زدم ، اینقدر گریه کردم که صدای خودمو از درون شنیدم اما نفسم تنگ شد ، اشک هام تموم نمیشدن و بغضم با شدت گریه و هق هق هم بند نمی اومد . گریه کردم ، گریه کردم . من واقعا گریه کردم . تک تک پستاش رو از اول خوندم ؛ از همون سه اسفند ۹۲ .. بعدش با هر کدومش یه دور صدام بالاتر رفت یه دور هق هق هام بیشتر شد و یک دور شدت اشک هام بیشتر شد . بعدش خودم رو یادم اومد ، مامانم رو . که وقتی بهم گفتن که این اتفاق افتاده من سعی کردم آرومش کنم ، من هر بار گریه هاش رو به خنده تبدیل میکردم و  تا جایی که بهم اجازه میدادند و حتی فراتر از اون هم پیش رفتم و سعی کردم امیدش باشم  . گریم شدت گرفت چون میترسیدم ، چون من جولیک رو موقع خوندن اون پست زیاد درک نکردم ، نتونستم هضمش کنم . که اون موقع مامانم سالم بود . وقتی داشتم گریه میکردم با همون صدای پر از بغض که که عین خمیازه نمیزاره حرف بزنی گفتم بس کن ، بسه ، این بغض چرا نمیترکه چرا این گریه پایانی نداره ، من نمی خوام مامانم رو از دست بدم و بعدش بازم گریه کردم عین یه بچه ای که گم شده و فکر میکنه ممکنه مامانش دیگه پیداش نکنه . من تنها بود تو خونه ، شاید کمتر از ده دقیقه ی بعد مامان اومد . صدام تغییر کرده بود چشام قرمز شده بود ، منی که اصلا کسی قرمزی چشام از گریه رو ندیده بود ، بهم گفت گریه کردی؟ بهش لبخند زدم و با خوش رویی گفتم نه ! گریه؟! یه چیزی رفته تو چشام ، خارش گرفته . اما بازم ازم پرسید و من دیدم نمیشه ، دیدم پلکم سنگین شده دیدم گونه هام دارن گرم میشن پس دور شدم . اما من الان تا اونجایی که باید درکت میکنم جولیک ، نمی خوام بهت بگم قوی هستی یا چقدر روحیت خوبه یا هرچیز مسخره ی دیگه ای ، من حتی نتونستم برای هر پستی که مربوط به مادر جان بهار بود کامنت بزارم چون کلمات دستام رو بسته بودن. اما می خوام بگم که مامان بهارت فوق العاده س دختر. اون خیلی خوبه ، دوس دارم ببینمش ، بهش بگم که تو شب قبل به خودت قول دادی که فردا صبح حتما میری دیدنش ، که نشد ، که دیر شد ، که شما مادرجان بهار عجله داشتین برای رفتن ، که جولیک الان چندساله که منتظره بعد درست شدن ماکارونی ش ، بیاد دیدنت ، که قول بده اگه گریه ش گرفت فکر نکنی که قراره ترکش کنی .