بهم زنگ زدی و بعد از احوال پرسی و یه سری حرف ها میگی ازم ناراحتی که بهت نگفتم مادرم مریضه؟ با چشای متعجب بهت میگم یادت نیس؟ تهران بودم برات همه چیز رو توضیح دادم ؟ بهت گفتم چه جوریه؟ میگه نه دیگران به من یه چیز دیگه گفتن. میگم چی گفتن من نمیدونم! میگی بهم نگفتی مادرت مریضی بدی داری.. میدونین میخکوب شدن ، احساس تهی در آن واحد و شکه شدن از شنیدن این حرف یعنی چی؟ بهش گفتم نه این درست نیست کی اینو گفته؟ گفتی یه عده دانش آموزاش رفتن اداره واسه تحقیق گفتن معلمتون مریضی بدی داره دیگه درس نمیده . میدونیم دلم می خواست بزنم زیر گریه اونم با صدای بلند ولی جلوی خودمو گرفتم یعنی چی؟ میدونین میدونستم مامانم ممکنه بفهمه از چیزایی که میترسید به سرش اومده و داغون بشه یعنی چی؟ خودم رو کنترل کردم سعی کردم فحش بدم ولی یادم افتاد که کاری درست نمیشه .. گفتم کسی که همچین شکری خورده اشتباه کرده این درست نیست . بهت گفتم مریضی بد یعنی چی؟ گفتی سرطان . گفتی داره شیمی درمانی میشه و من بازم تکذیب کردم .. مامان میترسه از ادم ها و حرف هاشون ، اگه بفهمه این حرف ها پشت سرشه حالش بد میشه که البته بخش عظیمی ازش درست نیست . بهت گفتم حالش خوبه . داره خوب میشه و استراحت میکنه و این خود حقیقته ولی طول میکشه تا حالش خوب بشه .. یاد امروز افتادم که بهم گفت به موهاش دست زده و دیده گوله گوله داره از هر طرف میریزه و این یعنی شروع درمان و این براش ترسناکه . و منی که میدونستم دلداری دادن فایده ای نداره پس دهنمو بستم و سرم رو پایین انداختم . بهم گفتی لبت چرا اویزون شده ؟ و قسم به احساسات صادقانه که اولین بار بود سعی کردم ازت پنهونش کنم ولی تو ردش رو گرفتی و فهمیدی ..

ازتون میخوام به حق سلامتی مادرهای گلتون برای مادر من هم دعا کنین . به خدا که  خدا حواسش هست به دست های زیادی که بلند میشه و اونا رو خالی برنمیگردونه .. من هیچ وقت فکر نمیکردم مادرها هم مریض میشن . براش دعا کنید که قوی باشه و زودی حالش خوب بشه . آمین ای بخشنده ترین بخشندگان .