خواستم بگم دلم تنگ شده برای دو سال قبل که برای اولین بار اومدیم جمکران , برای وقتی که تو مسجد هی میچرخیدم هی دعا میکردم و نگاه میکردم به ادما برای وقتی که ذوق کرده بودم از دیدنت و به وقت همین الان حتی که چشام مثل هوای الان خیسه . به وقت حال خوش اون شب دلم برات تنگ شده . به وقت یکی شدن دعای من فقیر و مادر عزیزم به وقت حال خوب دعاش دلم برات تنگ شده. به وقت آرزوی قشنگ به وقت امید قشنگم . یادته؟ مامان گفت ان شاءالله سال دیگه موقع ثبت نام دانشگاه میای و تشکر میکنی این موقع ها . یادته چقدر خوشحال شدم چون مامانم بدون اینکه بهش بگم آرزوی صادقانه منو تو چشام خونده بود . به وقت گریه های من فقیر. به وقت الانم . به وقت دعای مامانم به وقت حیرانیم به خاطر اینکه اگه بر اساس گناهکار بودن به آدما پاداش میدادن من باید کل دنیا رو بهم میدادن . میشه کمک کنی؟ میشه فقط برای آدمای خوب نباشی؟ برای بدا هم باشی؟ ما بدا هیچکسو نداریم . حسودی میکنیم به خوبا مثل بچه ای که میبینه یه بچه ی دیگه یکی رو داره  که غذا براش بخره و خودش هیچکسو نداره . کمکم کن . دستمو بگیر چون تو دست منو محکم نگه میداری. نگاهم به دست پر از خیر و برکت توئه آقای خوبی ها :)