برای منی که نه روز قبل هیجده سال و پنج ماه شدم وقتی میبینم نسبتم به هم سن های خودم یا حتی کسانی که سنشان از من کمتر است من حتی به صفر هم نرسیدم و زیر خط فقر هستم از هر لحاظی قسم میخورم باورتان نشود از درون چقدر احساس حقارت میکنم و بیهودگی . من حرفه ی خاصی بلد نیستم! من زیبای چندانی ندارم حتی ممکن است اخلاقم با ملاک های یک ادم خوب مغایرت داشته باشد و خیلی از کم و کاستی ها دیگر که اگر بشینم و برایتان بنویسم نه توان در دست هایم می ماند و نه حوصله برای خواندن از جانب شما. اما با تمام این , حس حقارتی که نسبت به الان خودم دارم و با توان ناراحتی هایی که دارم تسلیم نشده ام ! بلکه دارم ادامه میدم .من ادم بسیار بسیار بسیار  سست اراده ای هستم و خب زمان می خواهم برای تغییر. زمان چیزیست که دراختیارم است ولی خدا میداند که اگر در میانه های راه جا بزنم برای من یا هر کسی دیگری این یعنی پایان زندگی . یعنی اگر حتی 98 کیلومتر راه رفته اید و دیگه ادامه ندهید و جا بزنید و برگردید بدانید برای برگشتن باز هم 98 کیلومتر باید راه بروید تا به اغاز برسید و این یعنی بازگشت به صفر! یعنی بازگشت به همان که اول بودی و پذیرش تمام سختی هاییی که به درک واصل کردی و حس حقارتی که برای خودمان میماند پس فقط چون خسته شدید جا نزنید باور کنید ما اینقدر سرسخت هستیم که می توانیم 98 کیلومتر را برگردیم به اول پس به جای ان ادامه دهید و به این فکر کنید دو کیلومتر بیشتر نمانده به پایان ..