من همیشه یه ترس خاص داشتم ، ترس از شناخته شدن وبلاگم بعدش ترس از قضاوت غلط بعدش ترس از اظهار نظر غلط تر و بقیه ماجرا . من به خاطر این ترس خیلی از وبلاگ هایی که داشتم خیلی از ارشیو ها رو حذف کردم . وبلاگ نویس حرفه ای نبودم و نیستم اما خب چیزی که خاطره باشه خوبه باید نگهش داشت حتی اگه تلخ باشه .

*کمتر از یک ماه و سه روز دیگه به سن قانونی میرسم .سن قانونی یعنی چی؟ یعنی هیجده سالگی .خب راستش از وقتی که اسم ۱۸ سالگی رو شنیدم عاشقش شدم یعنی چی بازم؟ یعنی فکر میکردم تو این سن آدم ها بزرگ تر میشن قشنگ تر میشن حال دلشون بهتر میشه و هر اتفاق و کار خوبیه براشون اتفاق میفته . حالا دارم فکر میکنم من همون دختر بچه ام نه حالم بهتر شده نه قشنگ تر شده نه اتفاق خاصی افتاده فقط سنم بزرگ تر شده .

*دارم وقوع یه طوفان رو پیش بینی میکنم، علائمی که همه احساس میشه همشون درسته اما من هیچ کاری نمیکنم من بهت زده با اینکه میدونم طوفان بدی داره میفته فقط دارم نگاه میکنم و نشستم ببینم کی بهش نزدیک میشم . فقط نشستم و منتظرم . من خیلی احمقم . 

#لعنتی_داری_غرق_میشی_بیدار_شو