تمام آرزویش این است که من , دخترکش دکتر بشوم . می گوید لباس های کهنه به تن میکنم کفش های پاره ولی میشود تو دکتر بشوی؟ خودم را جلوی او کنترل میکنم کاری که سال هاست دارم انجام میدهم . به او می گویم صبر کند و دعا کند که بشود می گویم خدا مادرها را بیشتر دوست دارد و برایم دعا کند . توپ را به زمین او می اندازم , به زمین مامان . دوستش دارم و تمام آرزوهایم را می خواهم خلاصه کنم در برآورده کردن آرزویش . خدایا اگر گذرت به اینجا خورد اگر از اینجا رد شدی اگر این نوشته ها را خواندی خواستم بگویم مامان ها برای تو ارزشمندترین هستند خواستم بگویم به خاطر خودم نه اما به خاطر مامان میشود کمکم کنی؟