چند شب بود که یادم می آید بیشتر از یک پتوی نازک چیز دیگری رو خودم نمیزدم ولی صبح که بلند میشدم گرم بودم , نگاه که میکردم میدیدم یک پتوی دیگر به پتوی نازک من اضافه شده .. چند وقت گذشت اما چیزی نگفتم ,حتی کسی را که روی من پتو میکشید را ندیدم . امروز صبح از مامان پرسیدم شب ها که می خواهم بیشتر از یک پتو روی من نیست اما صبح که بلند میشوم میبینم دو پتو روی من حواله شده!_ با توجه به علمی که از مامان داشتم , حدس زدم که کار او نیست _ مامان در حالی که داشت صبحانه می خورد گفت :نه نمی دونم شاید .." از شاید فهمیدم بابا بوده .. رفتم کنار بابا سردش بود ولی پتو را کنار زده بود . پتو را بلندم کردم و انداختم روی بابا , این کار همیشگی ست وقتی خواب باشد فورا برایش یک پتو میبرم که سردش نشود . از بابا پرسیدم "بابا تو دیشب رو من پتو زدی؟" بابا درحالی که به نیمه چشمانش باز بود گفت اره .. همین محبت های کوچک همین ها که شاید از نظر بعضی ها به چشم نمی آیند برای من قد یک دنیا اهمیت دارد و بلکه بیشتر ..

*عنوان از بنده :)