نمی دانم بحث به کجا کشید نمی دانم . فقط می دانم "ط" از من پرسید که بیشتر حرفاهایم را با چه کسی درمیان میگذارم , میدانم انتظار داشت بگویم مادرم ولی گفتم " به بابام  ..من بیشتر حرف هام رو به بابام میگم " چشمانش را گرد کرد و گفت " اگه خیلی خیلی شخصی باشه و یه چیزی باشه که نتونی به بابات بگی؟ " با یک حالت منگی که نشان بدهم چیزی از حرف هایش را نفهمیدم گفتم : یعنی چی؟ خب تا اونجایی که بشه به بابام میگم ولی نصف بیشتر حرف ها رو تو دلم دفن میکنم برای همیشه " تعجب کرد گفت " یعنی اگه مثلا یه روزی عاشق بشی میری به بابات میگی که من عاشق فلانی شدم ؟ میتونی؟" دهنم بسته شد ,ذهنم هنگ کرد , کلمات را گم کردم . برای اینکه خودم را لو ندهم جلوی او خندیدم و با یک دلهره ای گفتم " من به گور خودم بخندم اگه بخواهم عاشق بشم ! بعدشم اگه عاشق بشم قرار نیست که کسی بدونه؟! " در حین اینکه داشت وسایلش را جمع می کرد گفت " نه یک روزی عاشق میشوی و آن وقت لازمه که به مادرت بگی  یعنی باید به مامانت بگی , اون میتونه بهت کمک کنه " گیج شدم تا ان زمان کسی نبود که با من در این باره صحبت کند .نگاهش کردم و گفتم" خب آدم خجالت می کشه دیگه .. حالا من که نه به گور خودم خندیدم ولی یک دختر دیگر چه جور روش میشه بیاید و به مادرش بگه  من فلان پسر را دوست دارم؟ " نمی دانم ولی شاید اضطرابم را دید که پرسید " کلک بگو کیه؟ کسی رو دوست داری؟" اینبار جمله را برای بار سوم تکرار کردم " به گور خودم بخندم اگه عاشق بشم ولی دارم میپرسم ..همینجوری! "سرش را بالا گرفت و در چشم هایم زل زد " ببین اگه تو به مامانت نگی اون وقت به غریبه ها میگی که این بده " نگفتم که گاهی وقت ها می توانی  همه چیز را به غریبه ها بگویی ولی جرعت نداری آن را به نزدیکترین آدم زندگی ات بگویی! بحث را همان جا تمام کردم .. ولی الان دارم به این فکر میکنم که خودت خوب میدانی یک اتفاقاتی برایم افتاده که جز خودت کسی از آن ها خبر ندارد و اصلا دوست ندارم که خبر هم داشته باشد ولی الله جان بگذار این راز ها بین من و خودت بماند فقط خود تو ..خود خود خود تو 

* مادر خیلی راز دار نیست ..نمی شود خیلی حرف ها را به او بگویم .او با اتفاقات عادلانه و منطقی برخورد نمی کند . ولی پدرم بر عکس او خیلی خوب می تواند از پس اتفاقات بر بیاید ..