- ۰ نظر
- ۱۵ مرداد ۹۸ ، ۱۶:۳۱
باید بگم تو سفرم اخیرم به ارومیه و کردستان و باقی شهرهای این دو استان در عین اتفاقاتی بزرگ و کوچیک خوشی های وجود داشت که باعث میشه هر وقت بهش فکر می کنم اینجور تصور کنم که مسافرت بهم خوش گذشت :)
مثلا اون پسرکی که اوائل مسافرت ساکت و آروم بود ولی کم کم سعی کرد یخش رو باز کنه و سر شوخی با همه رو باز کنه تا وقتی که دیگه زیادی پیش رفت و جسور شد و سعی کرد دعوا کنه سر چیزی(!) که میگفت حق با اونه و حق با ماهاست البته . تا اون دختر قدبلندی که سعی میکرد تلفط و معنی کلمات کره ای رو برای دختر عموش و خواهرش توضیح بده و دایما کله ی ما ها رو با انواع اقسام مسابقه هایی که آلودگی صوتی بالایی داشت برد . تا وقتی که حس کرد شاید دانشجو باشه و بعد از کشمکش های فراوان با خودم تصمیم گرفتم خجالت رو برای یه لحظه رها کنم و دست جسارت رو بگیرم و بعد بهش گفتم چادرت خاکی شد و بدون نگاه کردن به من جمعش کرد و در قدم بعدی که گفتم" ببخشید دانشجو هستین؟" و بازم در حالی که سرش پایین بود سرشو تکان داد و من فکر کردم شاید از صحبت کردن باهام لذتی نمیبره و دیگه ادامه ندادم . حتی اون خانمی که مدام منو با اسم کوچیکم صمیمانه صدا میزد و احوالم رو میپرسید و همیشه باهام سر صحبت رو باز میکرد. تا وقتی که ازم برای خرید عطر پسرش که نیومده بود کلی راهنمایی میخواست و غافل از اینکه نمی دونست من کلا تو باغ عطر و لوازم آرایشی بهداشتی زیاد نیستم و موجود تک بعدی هستم و حتی اون پسربچه ای که خیلی شیرین شعر میخوند " دختر کردی/ عاشق ترم کردی / دل منو بردی " و من غش میکردم به خاطر کیوت بودنش.میتونید صداش رو گوش بدین لینک دانلودش پایینه ^__^
*نچ نچ الان که دوباره متن رو خوندم فهمیدم املای غافل رو اشتباه نوشتم :/
یکم حالم که رو به راه شد میام از این چند روزی که سفر بودیم میگم ، از اتفاقایی که افتاد ، از سختی و خوشی ها . از همه ..
درست مثل روزشماری که تا تمام شدن دنیا نصب کرده اند و مردم بعد از چند روز غم داری و سوگ فهمیده اند که کاری جز "زندگی کردن" ندارند ؛ نشسته ام و گذر روزها را می نگرم و زندگی میکنم ، منظورم این است که بعد از مدت ها دیشب در خانه ی مادربزرگه جمع مجردهای بدون شوهر را تشکیل دادیم و تا نصف شب به صرف آجیل صحبت میکردیم و از هر دری سخنی بود . به مامان به خاله و به "ر" و بقیه ی بچه ها نگاه کردم ؛ زندگی جریان داشت . به روزهایی که من نبودم و این جمع ها بر پا بود ، به شب نشینی های نصف شبی و بساط خورد و خوراک زن دایی "م" که برپا بود و من نبودم . به روزهایی که خانه مادربزرگه پر بود از بچه های قد و نیم قد و کارهای طاقت فرسایی که من از زیرشان در میرفتم . به همه چیز فکر کردم و دیدم این من اگر چند سال قبل از او میخواستند که انتخاب کند بدون یقین میگفت میرود ولی الان تردید دارد . به جریان زندگی که در اینجا جاری است و زیباست تردید دارد برای رفتن .
دلم برای کل کل کردن با "پ" تنگ شده بود . برای اذیت کردن دو فاف خواهر هم همینطور ، حتی برای به آغوش کشیدن فاف کوچک و اینکه" بهم شکلات میدی ؟" و در پاسخ با لبخند بازوی کوچکش را جلو می اورد هم تنگ شده . حتی برای اینکه صبحی خودم را زدم به کوچه ی علی چپ و "پ" شاکی شد که دو لیوان را ندیدی و سرت را می اندازی پایین و میروی؟! و در جواب گفتم : اوه تو تمام راه های شیطان را از بری! هم تنگ شده بود . دلم حتی اندکی برای اینکه ننه جان مدام صدایم بزند و بگوید این را جمع کن ، ان را فلان کن و ان را بیسان هم تنگ شده بود. دلم برای خوابیدن کنار مامان به صورت اختصاصی ان هم در خانه ننه جان هم تنگ شده بود به شدت . دلم برای صبحانه های دسته جمعی با جیغ داد بچه ها و اینکه به فاف کوچک بگویم دیوانه تو نمی توانی این لیوان چای به این بزرگی را بخوری هم تنگ شده بود . اینکه من تمام مدت از اینها محروم بود شاید درست نباشد ، میدانید درست مثل یک زندانی که هم آب دارد و هم نان و هم جای خواب ، من همه را داشتم ولی آزادی چیز دیگری است . شاید غذای زندان و خانه شبیه هم باشند ولی حال و هوای خانه چیز دیگریست . حالا من ازادی مشروط به خودم داده ام برای مدتی و قرار است برگردم به کنج زندان تنهایی خودم و برای یک سال دیگر بخزم .
▪ بله بنفش جان حالم خوب است و هستم . باید مشکل از بیان باشد چون چند مدتی با نت رایتل اصلا باز نمیشد . در حال گذراندن تعطیلات در سواحل سوزان شهرمان هستم :)) و خب فعلا کار دیگه ای برای انجام دادن ندارم .
نشسته ام به انتظار ، من سیاهی میبینم و تو نوری برافراشته ای . من سیاهی میبنم و تو به من نزدیک میشوی ، من سیاهی میبینم و تو کل نور را در برابرم برافروخته ای . دستانت را به روی چشم هایم میکشی و می گویی" من اینجام ، همیشه اینجا هستم ؛ برای دیدنم کافیست چشمانت را باز کنی آن هم با تمام قوا ، آن زمان مرا خواهی یافت در روبه روی خود و نورم همه جا را فرا گرفته است ، چشمانت را باز کن ، چشمان دلت را باز کن ، نور را درون قلبت خواهی یافت ؛ درون خانه ی من ، درون خانه ی تو .."
دوست دارم ثابت جلوی چشم هایم باشد .
قطعا دردی که روح ، روان ، جسم و کلا همه ی دم و دستگاههای بدنم دارن تحملش میکنن خیلیه .. یعنی خیلی ها !
اگر فقط یک دلیل محکم برای استفاده کردن و رفتن به اینستاگرام وجود داشته باشه ؛ به خاطر این پیجه :) انگار که خدا داره با یه واسطه ای میگه بیا بغلم ، بیا میخواهم اینار "من" باهات حرف بزنم و چه چیزی بهتر از اینکه خدا باهات حرف بزنه؟ اگر تونستین به این پیچ یه سری بزنید ، حالتون خوب میشه .مخصوصا تو ، بنفشه جان : )
https://www.instagram.com/bijan_overheard/