۴ مطلب در آبان ۱۴۰۱ ثبت شده است

مثل بیست و نهمین روز آبان ..

دلم میخواد بزنم زیر‌ میز ؛ بزنم زیر میز و فرار کنم ، از کی؟ از چی؟ از همه چیز ؛ همه کس. دلم میخواست میتونستم ، میشد یا .. دلم خیلی چیزها میخواد ، زیاده خواهیه؟ نمیدونم. دلم فقط میخواد..

کاش یه شماره ازش موجود بود ، یا شایدم یه آدرس یا حتی یه نشونه که وقتی آدم دلش سخت میگیره بره پِی اون .. دلم میخواست یه روزی ببینمش‌ ، حتی تصادفی؟ از دور سخت نگاش کنم و آرزو کنم زمان برای اندکی هم که شده توقف کنه ..  دلم میخواد باور کنم که وجود داره ولی وجود نداره.

  • ۰ | ۰
  • نظرات [ ۱ ]
    • Rahena .
    • يكشنبه ۲۹ آبان ۰۱

    *من دلم بارونُ خواست ؛ بارون دلم خواست..

    دوست داشتم امروز پیاده راه برم ، همه‌ی مسیر رو پیاده راه برم ، یه قسمتی از راه رو پیاده طی کردم و فهمیدم که چقدر پیاده‌روی تو هوای ابری باحاله ، چقدررر کیف میده و میچسبه :)

    یه کافه باحال پیدا کردم که منظره‌ش محشره. خدمات و برخوردش برام مهم نیست ، مهم اینه وقتی میرم اونجا منظره یه پارک قشنگ و سرسبز روبه‌روی منه و همین کافیه. 

    کاش فردا هوا بارونی باشه ، کاش ابری باشه ، کاش مه آلود باشه ، کاش هوا جوری باشه که پیاده و هندزفری به گوش کل شهر رو طی کنم.

    *بارون دلم خواست - شادمهر 

  • ۱ | ۰
  • نظرات [ ۱ ]
    • Rahena .
    • شنبه ۲۱ آبان ۰۱

    تو خیال بی‌خیال من ..

    تمام شهر رو میگردم که نشانی از تو پیدا کنم از تویی که هیچ نشانی ازت پیدا نیست. امروز هوا ابری بود و سررررررد! دلم میخواست صدات بزنم و بگم دلم گرفته ولی این هوا رو وحشتناک دوست دارم ، دلم میخواست بهت بگم بریم تو یکی از کلاس های دانشگاه؛ کلاس ۳۰۵ . همون کلاس که پنجره‌های بزرگی داره و کل قشنگی آسمون و ابرها رو بهت یه‌جا نشون میده ؛ ولی تو نبودی. دلم میخواست بگم بریم شیرکاکائو و کیک‌مون رو تو کلاس بچه های شهرسازی بخوریم ، همون اتاق قشنگی که کف‌پوش داره و منظره پنجره هاش رو به تونل معروف و قشنگی دانشگاهه ؛ ولی تو نبودی .. تو هیچ وقت نبودی ، تو هیچ وقت جاهای مهم ، بد ، زشت ، قشنگ ، خوب ، کم اهمیت و .. نبودی! تو فقط تو خیال بیخیال من هستی ..

  • ۳ | ۰
  • نظرات [ ۰ ]
    • Rahena .
    • سه شنبه ۱۰ آبان ۰۱

    تصدقت ..

    دوست داشتم باشی و بنویسم تصدقت ، بودنت برایم زندگی را شیرین میکند. ولی نیستی و زندگی مزه‌ی لجن میدهد. دوست داشتم دستت را بگیرم و کل دانشکده را با تو قدم بزنم،  بهت گفته بودم دوست دارم به تو یک گلدان شمعدانی بدهم که هر وقت دلتنگ شدی او را ببویی و  یاد مرا ؛ بودنم را حس کنی؟ تصدقت .. زندگی سخت و نچسب است ولی بودنت قلبم را روشن و دلگرم میکند ولی ..ولی هنوزم نمیدانم کجای این کهکشان به انتظار نشسته ای ..

  • ۳ | ۰
  • نظرات [ ۳ ]
    • Rahena .
    • دوشنبه ۹ آبان ۰۱
    • مینویسم چون شادی عدم غم نیست بلکه کنار آمدن با غم است. مینویسم چون رنج ذات زندگی است .



    Telegram : @rahena1 *
    آرشیو مطالب