۳ مطلب در مرداد ۱۴۰۱ ثبت شده است

میم - مامان

مامان از دستم دلگیره ، اینو به طور واضح چند بار اعلام کرده ؛ اینکه براش وقت نمیذارم ، اینکه همش یا کلاس و باشگاهم وقتی هم خونه ام مستقیم میرم تو اتاق و سرم تو گوشیه. نه باهاش میرم بازار نه میرم آرایشگاه نه میبرمش باشگاه نه هیچ چیز دیگه‌ای.. دلم گرفت ؛ از اینکه چقدر بدم دلم گرفت ، همش فکر میکردم بچه خوبی ام ولی نیستم. من از خودم و آدما  فرار میکنم ولی حواسم‌نیست عزیزترین آدم هاس زندگی منتظرم نشستن که برم پیششون. مامان کل وقتش رو تو خونه‌س ؛ به قول خودش بشور و بساب و بپز. صبح زود بلند میشه تمیز کاری میکنه غذا درست میکنه ، هرروز کلی لباس - به خاطر باشگاه رفتن من و برادرم - میندازه تو لباسشویی بعدس پهن میکنه و وقتی خشک شدن تا میکنه مرتب میذاره تو کمد. این چرخه هرروز ادامه داره و مامان خاطرنشان میکنه اینا رو تحمل میکنه که ما سختمون نباشه و بتونیم با خیال راحت خوش بگذرونیم. من اما سختمه ، از اینکه مامان فقط به خاطر ما زندگی کنه و بگذره از همه چی ، مامان ادم‌ باشگاه رفتن و کلاس های نقاشی و گلدوزی و فلان واینا نیست . اهل کتاب و فیلم و اینا هم زیاد نیست و من‌نمیدونم اهل چیه فقط میدونم از خرید کردن تو بازار تره بار و پلاسکو فروشی و گشتن تو فروشگاه های لباس که تخفیف های خوب خوردن خوشش میاد. از خرید خونه لذت میبره .دلم میخواد خودمو بکوبم به در و دیوار ، وقتی مامان یا بابا اعلام ناراحتی میکنن دلم میخواد بمیرم.  فکر میکنم در برابر ناراحتی ، غم و دلخوری عزیزانم خیلی ضعیف میشم یعنی به شدت ضعیف میشم و این بده. کاش تن لشمو یکم تکون بدم و مامان رو ببرم فیشال پوست ، باهم بریم‌ پیش آرایشگاهی که همش ازش تعریف میکنه و چند بار بهم گفت که همراهیش کنم. بریم فروشگاه بزرگی که تخفیف خورده بودن اجناسش. خلاصه اینکه بیا یکم بیشتر هواشونو داشته باشیم ، دنیا خیلی چرته ولی کسایی که بهمون دلگرمی میدن و برای بقاء ما بودنشون ، وجودشون ، محبتشون و شادی و خوشحالیشون مهمه خانواده‌مون هستن ، کاش میشد برای مامان بچه بهتری باشم.

  • ۶ | ۰
  • نظرات [ ۲ ]
    • Rahena .
    • چهارشنبه ۱۹ مرداد ۰۱

    وا بده

    عصری تو باشگاه درحالی که داشتم شاهکار max Richter - on the nature of daylight رو گوش میدادم به این فکر کردم که چقدر گناه دارم ، چقدر دلم برا خودم میسوزه ، چه کارهایی که میتونستم انجام بدم و نشد ، چه سالهایی که الکی ، بی ثمر و مزخرف هدر دادم و چقدر از ادمی که هستم خوشم نمیاد.‌ بیخیال حرف های مثبت و اینکه خودتون رو دوست داشته باشید و فلان واقعیت زنده و صریح روبه‌روم وایساده ، چرته بخوام نقاب بزنم و بگم نمیشناسمش یا دروغ بگم ؛ وقعیت همینقدر رک و صریحه.  من خودم رو دوست ندارم و براش هزاران دلیل دارم .

    من هیچ وقت حس نکردم یه نفرم ، همیشه حس میکردم درون من چندین نفر زندگی میکنن ، یاد سریال سلول های یومی - یه سریال فوق العاده جالب و باحال- افتادم ، این سریال درمورد سلول های یه شخصی به اسم یومی رو نشون میده که هر کدوم زنده‌اند و یه وظیفه رو برعهده دارند مثل سلول عشق ، سلول منطق ، سلول تمیزکاری ، سلول احساس ، سلول ترس ، سلول خساست ، سلول فشن و .. و هر سلول طبق وظیفه و شخصیتش کاری رو بر عهده داره و در طول سریال میبینیم نقش هرکدوم در بعضی مواقع چقدر مهم میشه تو تصمیم های یومی . اینا به کنار داشتم میگفتم ؛ عصری یه نفر از این چند شخصیت درونم به اونیکی التماس میکرد که توروخدا بس کن ، کوتاه بیا ، نمیبینی این دخترک‌ کوچولو چقدر با حسرت دیگران رو میبینه و از خودش خجالت میکشه؟ نمیبینی حتی جرئت لذت بردن رو هم نداره! چون تو بهش سخت میگیری ، چون تو اجازه نمیدی کاری کنه یا اگرم اجازه بدی اینقدر زجرش میدی که اخر سر انجام ندادن رو به انجام دادنش ترجیح میده. اینقدر با اه و ناله حرف میزد که دلم سوخت ، دلم میخواست از دوچرخه پایین بیام و یه گوشینه بشینم گریه کنم ولی ..جلوی خودمو گرفتم ، کاری که همیشه خوب انجامش میدم. 

    نمیدونم چقدر میشه یا میتونم ؛ نمیدونم بازم قراره مثل گذشته همش شعار بدم و چند سال بعد بیام این پست ها رو بخونم و بازم از خودم خجالت بکشم یا نه. نمیدونم.  ولی میدونم خیلی گناه دارم ، نباید اینجوری میشد. کاش میشد قسمت کمالگرا یا بهتره بگم‌قسمت تنبل درونم یکم وا بده .

  • ۳ | ۰
  • نظرات [ ۲ ]
    • Rahena .
    • يكشنبه ۹ مرداد ۰۱

    پازل ناتمام

    کلی چیز نوشتم حذف شد. اینقدر خسته‌ام که حوصله‌ام نمیکشه دوباره بنویسم فلذا شاید به قول دردانه یه دلیلی پشت این پازل هست ، چون پست خوبی نبود و سرشار از گلایه بود.

  • ۱ | ۰
  • نظرات [ ۰ ]
    • Rahena .
    • شنبه ۸ مرداد ۰۱
    • مینویسم چون شادی عدم غم نیست بلکه کنار آمدن با غم است. مینویسم چون رنج ذات زندگی است .



    Telegram : @rahena1 *
    آرشیو مطالب