دلم میخواد یه دل سیر کنار بخاری بخوابم ، دلم میخواد به هیچ‌چیزی فکر نکنم ، دلم میخواد هیچ دغدغه‌ای وجود نداشته باشه ، من آدمش نیستم ؛ آدمه دلشوره‌ها و استرس‌های مداوم نیستم ، آدمه با وجود اینها ادامه بده نیستم. اصولا چیز خاصی نیستم ولی درهم آمیخته و سردرگمم درست مثل یه کلاف کاموا ؛ یه کلاف در هم گره خورده. درسته ، کلاف کاموا مثال خوبیه. در هر برهه از زندگی باید انتظار چیزی رو بکشم. از انتظار متنفرم ولی خب چاره چیه؟ کاش اندکی بزرگ بشم. کاش واقعا. این دنیای مابین کودکی و بزرگسالی چیز چرتیه. من این وسط نه کودکم و نه بزرگسال ، وسط بودن مزخرفه.

اهنگ پس زمینه‌ای که در حال حاضر موقع نوشتن این متن داره پخش میشه اینه: 

 hold the door - game of thrones*