وقتی صدای نوشته ها بلند می شود

مینویسم شاید برای ربع قرن باقیمانده ..

وقتی صدای نوشته ها بلند می شود

مینویسم شاید برای ربع قرن باقیمانده ..

سلام خوش آمدید

مامان از دستم دلگیره ، اینو به طور واضح چند بار اعلام کرده ؛ اینکه براش وقت نمیذارم ، اینکه همش یا کلاس و باشگاهم وقتی هم خونه ام مستقیم میرم تو اتاق و سرم تو گوشیه. نه باهاش میرم بازار نه میرم آرایشگاه نه میبرمش باشگاه نه هیچ چیز دیگه‌ای.. دلم گرفت ؛ از اینکه چقدر بدم دلم گرفت ، همش فکر میکردم بچه خوبی ام ولی نیستم. من از خودم و آدما  فرار میکنم ولی حواسم‌نیست عزیزترین آدم هاس زندگی منتظرم نشستن که برم پیششون. مامان کل وقتش رو تو خونه‌س ؛ به قول خودش بشور و بساب و بپز. صبح زود بلند میشه تمیز کاری میکنه غذا درست میکنه ، هرروز کلی لباس - به خاطر باشگاه رفتن من و برادرم - میندازه تو لباسشویی بعدس پهن میکنه و وقتی خشک شدن تا میکنه مرتب میذاره تو کمد. این چرخه هرروز ادامه داره و مامان خاطرنشان میکنه اینا رو تحمل میکنه که ما سختمون نباشه و بتونیم با خیال راحت خوش بگذرونیم. من اما سختمه ، از اینکه مامان فقط به خاطر ما زندگی کنه و بگذره از همه چی ، مامان ادم‌ باشگاه رفتن و کلاس های نقاشی و گلدوزی و فلان واینا نیست . اهل کتاب و فیلم و اینا هم زیاد نیست و من‌نمیدونم اهل چیه فقط میدونم از خرید کردن تو بازار تره بار و پلاسکو فروشی و گشتن تو فروشگاه های لباس که تخفیف های خوب خوردن خوشش میاد. از خرید خونه لذت میبره .دلم میخواد خودمو بکوبم به در و دیوار ، وقتی مامان یا بابا اعلام ناراحتی میکنن دلم میخواد بمیرم.  فکر میکنم در برابر ناراحتی ، غم و دلخوری عزیزانم خیلی ضعیف میشم یعنی به شدت ضعیف میشم و این بده. کاش تن لشمو یکم تکون بدم و مامان رو ببرم فیشال پوست ، باهم بریم‌ پیش آرایشگاهی که همش ازش تعریف میکنه و چند بار بهم گفت که همراهیش کنم. بریم فروشگاه بزرگی که تخفیف خورده بودن اجناسش. خلاصه اینکه بیا یکم بیشتر هواشونو داشته باشیم ، دنیا خیلی چرته ولی کسایی که بهمون دلگرمی میدن و برای بقاء ما بودنشون ، وجودشون ، محبتشون و شادی و خوشحالیشون مهمه خانواده‌مون هستن ، کاش میشد برای مامان بچه بهتری باشم.

  • ۲ نظر
  • ۱۹ مرداد ۰۱ ، ۲۰:۲۴
  • Rahena .

عصری تو باشگاه درحالی که داشتم شاهکار max Richter - on the nature of daylight رو گوش میدادم به این فکر کردم که چقدر گناه دارم ، چقدر دلم برا خودم میسوزه ، چه کارهایی که میتونستم انجام بدم و نشد ، چه سالهایی که الکی ، بی ثمر و مزخرف هدر دادم و چقدر از ادمی که هستم خوشم نمیاد.‌ بیخیال حرف های مثبت و اینکه خودتون رو دوست داشته باشید و فلان واقعیت زنده و صریح روبه‌روم وایساده ، چرته بخوام نقاب بزنم و بگم نمیشناسمش یا دروغ بگم ؛ وقعیت همینقدر رک و صریحه.  من خودم رو دوست ندارم و براش هزاران دلیل دارم .

من هیچ وقت حس نکردم یه نفرم ، همیشه حس میکردم درون من چندین نفر زندگی میکنن ، یاد سریال سلول های یومی - یه سریال فوق العاده جالب و باحال- افتادم ، این سریال درمورد سلول های یه شخصی به اسم یومی رو نشون میده که هر کدوم زنده‌اند و یه وظیفه رو برعهده دارند مثل سلول عشق ، سلول منطق ، سلول تمیزکاری ، سلول احساس ، سلول ترس ، سلول خساست ، سلول فشن و .. و هر سلول طبق وظیفه و شخصیتش کاری رو بر عهده داره و در طول سریال میبینیم نقش هرکدوم در بعضی مواقع چقدر مهم میشه تو تصمیم های یومی . اینا به کنار داشتم میگفتم ؛ عصری یه نفر از این چند شخصیت درونم به اونیکی التماس میکرد که توروخدا بس کن ، کوتاه بیا ، نمیبینی این دخترک‌ کوچولو چقدر با حسرت دیگران رو میبینه و از خودش خجالت میکشه؟ نمیبینی حتی جرئت لذت بردن رو هم نداره! چون تو بهش سخت میگیری ، چون تو اجازه نمیدی کاری کنه یا اگرم اجازه بدی اینقدر زجرش میدی که اخر سر انجام ندادن رو به انجام دادنش ترجیح میده. اینقدر با اه و ناله حرف میزد که دلم سوخت ، دلم میخواست از دوچرخه پایین بیام و یه گوشینه بشینم گریه کنم ولی ..جلوی خودمو گرفتم ، کاری که همیشه خوب انجامش میدم. 

نمیدونم چقدر میشه یا میتونم ؛ نمیدونم بازم قراره مثل گذشته همش شعار بدم و چند سال بعد بیام این پست ها رو بخونم و بازم از خودم خجالت بکشم یا نه. نمیدونم.  ولی میدونم خیلی گناه دارم ، نباید اینجوری میشد. کاش میشد قسمت کمالگرا یا بهتره بگم‌قسمت تنبل درونم یکم وا بده .

  • ۲ نظر
  • ۰۹ مرداد ۰۱ ، ۰۰:۵۷
  • Rahena .

کلی چیز نوشتم حذف شد. اینقدر خسته‌ام که حوصله‌ام نمیکشه دوباره بنویسم فلذا شاید به قول دردانه یه دلیلی پشت این پازل هست ، چون پست خوبی نبود و سرشار از گلایه بود.

  • ۰ نظر
  • ۰۸ مرداد ۰۱ ، ۱۶:۱۹
  • Rahena .

چه جوریه که نمیتونم به مزه تلخ و بوگندوی اسپرسو عادت کنم؟ حس میکنم دارم یه لیوان با محتوی 99 تا سیگار کشیده شده رو سر میکشم :| 

  • ۲ نظر
  • ۲۷ ارديبهشت ۰۱ ، ۲۰:۰۷
  • Rahena .

تموم شد ، حقیقتا اون آدم ، اون حس ، اون اشتیاق ، تموم شد.‌ اگرم تموم نشده من تمومش کردم. تموم شد. ما مثل دو تیکه پازل بودیم که اصلا مچ نمیشدیم ، تلاش های من بی فایده بود چون اصل ماجرا مشکل داشت. برای همینم تموم شد.

  • ۰ نظر
  • ۲۷ ارديبهشت ۰۱ ، ۰۲:۳۹
  • Rahena .

چرا همیشه یادت میره که ابزار زندگی برای رفاه و آسایشه؟! چرا اینو تو ذهنت ثبت نمیکنی که بدون اینا میشه زندگی کرد! خیلی ها بدون اینا زندگی میکنن! 

  • ۰ نظر
  • ۲۵ ارديبهشت ۰۱ ، ۱۹:۱۱
  • Rahena .

چیزی که بیشتر از حقیقت دردناکه واکنشیه که باید نسبت به اون نشون داد. گاهی وقت ها اتفاقاتی که بعد از فهمیدن حقیقت می افته بیشتر ترسناکه. در حقیقت ما از گفتن حقیقت نمیترسیم ؛ ما از اتفاقات بعد از گفتن حقیقت میترسیم. گاهی اوقات دردناکی درک و فهم این ماجرا اینقدر زیاده که حقیقت برای همیشه پنهون باقی میمونه.

  • ۳ نظر
  • ۱۵ فروردين ۰۱ ، ۱۷:۲۵
  • Rahena .

از دور قشنگین از خیلی دور قشنگین ولی نزدیک که میشیم بوی تعفن همه جا میپیچه ، و این تعفن از جسم مادی نیست که اگر بود حل میشد ولی روحتون مرده .. کاش گول این زیبایی رو نمیخوردیم و از دور به تماشاتون بسنده میکردیم و میگذشتیم.

  • ۲ نظر
  • ۲۲ اسفند ۰۰ ، ۱۱:۳۹
  • Rahena .

امشب به خاطر یه حدس یا شایدم اتفاقی ناراحتم ، خدا نکنه حدسم درست باشه ، خدا نکنه. دلم نمیخواد درست باشه ولی در درغیراینصورت مجبور میشم رها کنم. خیلی چیزها رو و این اصلا باب میلم نیست. فقط حس میکنم از ناراحتی زیاد دلم میخواد بخوابم .. همین. 

  • ۰ نظر
  • ۲۱ اسفند ۰۰ ، ۰۲:۴۷
  • Rahena .

حالم بد بود ؛ به شدت. صبحونه خورده دیگه ناهار نخوردم ؛ خوابیدم و خوابیدم و خوابیدم. حال بدم تغییری نکرد. اتفاقاتی افتاد که موجب شد حال بدم ادامه پیدا کنه. دو ورقه از اون کپسول های سبز رنگ گرفتم . بعد خوردن دو سه لقمه از مخلفات کبه یدونه کپسول سبز رو قورت دادم. حالم تغییری کرد؟ نه. پشت سرم درد میکنه و حالت گیج و منگی دارم و کسل تر از هر زمان دیگه ای هستم.. 

  • ۰ نظر
  • ۱۸ اسفند ۰۰ ، ۰۰:۰۳
  • Rahena .
وقتی صدای نوشته ها بلند می شود

یکی درد و یکی درمان پسندد
یکی وصل و یکی هجران پسندد

من از درمان و درد و وصل و هجران
پسندم آنچه را جانان پسندد


Telegram : @rahena1 *

بایگانی