وقتی صدای نوشته ها بلند می شود

مینویسم شاید برای ربع قرن باقیمانده ..

وقتی صدای نوشته ها بلند می شود

مینویسم شاید برای ربع قرن باقیمانده ..

سلام خوش آمدید

قبل تر ها در سال های اول عمر این وبلاگ راجب این حرف زده بودم که گاهی وقت ها اعتراف به دوست داشتن با گفتنش تمام میشود یعنی یکهو به خودت می آیی میبینی بعد اعتراف کردنش دیگر آن شور و شوق طولانی مدت از بین رفته و سرشار شدی از یک بی حسی مطلق و شاید انکار . حالا منم که در پست قبل گفتم آن اعتراف به دوست داشتن نگفته ی سال های طولانی را گذاشته ام پای طاقچه کنار قرآن دروغ نگفته ام . روزهای آخر سال را سعی میکنم نه با فراموش کردن او بلکه با این تفکر که دیگر قرار نیست جایی در آینده ام داشته باشد سر کنم . 

وسط چت هایم با سین وقتی بحث از فراموش کردن او  به میان آمد ، قاطعانه گفت که نه نمیشود و فراموش کردن چیزی نیست که بخواهیم و بشود این یک قانون ثابت است. بلافاصله وقتی دیدم دستم رو شده گفتم که خب باشد اما میتوانم این تصور که او در آینده ی من جایی داشت را دور بریزم؟ این کار را که می توانم ؟! درست است؟ جواب داد"اره" 

  • ۰ نظر
  • ۱۷ اسفند ۹۸ ، ۱۳:۳۰
  • Rahena .

درسته که همیشه انکار کردم ، درسته که هر وقت حرف از دوست داشتن یا عشق به میان آمده من جاخالی دادم و با قاطعیت رد کردم ولی خدا میدونه که همیشه ته ذهنم جایی به تو فکر کردم که یعنی تو همیشه بودی از همون اولش تا همین الان . انکار کردن تو درواقع انکار کردن خودم بود. انکار کردن حسی که بهت داشتم . میدونی من با دو دو تا چهار تا بزرگ شدم با فکر به اول و اخر مسیر با فکر کردن به نفع و ضرر. به تو که رسیدم دیدم اصلا به نفع و ضرر فکر نکردم ، اصلا فکر نکردم که تهش چی میشه ؛ واقعیتش اینکه اصلا هیچ فکری نکردم . برای من تو مثل شیرینی هندونه های تابستان بعد کلی بازی و عطش از تشنگی بودی . به قشنگی خواب شبانه همراه با نوازش های مادر . به زیبایی لبخند های پدر در پس شوخی های کودکانه ش. برای من تو حتی گاهی به قیمت پلک نزدن تا اخر عمر و دیدن یک لحظه روی ماهت با ارزش بودی . اما .. اما یک جایی دیدم این جریان یک طرفه است ، نمیدانم شاید من اینطور فکر میکنم ؛ درست مثل هرچیزی دیگری که پیش داوری میکنم . ولی این بار من به این حس بها دادم . به اینکه نکند ته این احساسات یک جایی به ضرر ختم شود؟ به قیمت شکستن قلبم؟ به قیمت نابودی ذره به ذره ی خودم؟ دیدم حالا تازه به خاطر آورده ام که ای داد ، من آدم حسابگری بودم و تو دلبری بودی که حواس مرا بردی . با خودم گفتم جلوی ضرر را از هر جا بگیری منفعت است ، شروع کردم به دلیل آوردن صد من یه غاز ؛ به اینکه من بدم ، من عالی نیستم ، من هیچ پرفکت نبودم ، من ایده ال گرا نیستم ، من به درد تو نمی خورم ، من بدم ..من بدم...من بدم ..بد . بعد از آن هر وقت دیدمت خودم را زدم به چپ ترین کوچه ، به ندیدنت ، به انکارت ؛ غافل از اینکه من خودم را باخته بودم . در این زمان به خودم که نگاه میکنم میبینم که سرشارم از تهی . از انکار خودم . از کسی که بودم . از چیزی که بودم . سرشارم از انکار تو . چند وقت پیش تو را اعتراف کردم و دیدم از همه ی تو برای من یک مشت خاطره مانده و عشقی که آن را میهمان طاقچه  ؛کنار قرآن کرده ام . هنوز هم قلبم ، چشم هایم ، گوش هایم ، ضربان نفس هایم و .. همه تو را میشناسند . اما هنوزم در سیاه چادر تنهایی به گوشه چشمی تو را میبینم . تو ای  گذشته ی من و شاید خود من .

  • ۰ نظر
  • ۱۲ اسفند ۹۸ ، ۱۳:۴۸
  • Rahena .

از ساعت شیش عصر تا الان شیش تا پیام از وزیر بهداشت اومده . مضمون؟ در مورد همین بی صاحب کرونا ویروس . تو آخرین پیامشون هشدار داده که بچه های زیر پنج سال ، سالمندان ، زنان باردار ، افراد دارای بیماری زمینه ای (قلبی و عروقی تنفسی) و افراد دارای نقص سیستم ایمنی جز گروه های پر خطر هستند. داشتم فکر میکردم من جز کدوم گروهم؟ و بعدش لرزیدم . 

  • ۰ نظر
  • ۰۶ اسفند ۹۸ ، ۲۲:۳۷
  • Rahena .

دوست عزیزی که اسمش هم اسم یه گل خیلی خوشبو و مقدسه برام کامنت گذاشته که اتفاقی وبلاگ منو پیدا کرده و شروع کرده به خوندن پست های من که دیده زمان گذشته .. ازم پرسیده ایا من خودم کامنت های پست ها رو بستم؟ پاسخم مثبته ، بله خودم این کارو کردم و گفته که نوشته هام حس خوبی بهش میده و صرفا خواسته اعلام حضور کنه .‌ دوست عزیز اول ممنونم ازت که وقت گذاشتی و بهم کامنت دادی و متاسفم بابت بسته بودن کامنت ها . اینکه نوشته هام بهت حس خوبی دادن خوشحالم میکنه و امیدوارم در آینده هم بتونم خوب بنویسم گرچه این روزا ها از غم بیشتر حرف میزنم . بازم معذرت میخوام . از اینکه بهم محبت داری و گفتی جز اون دسته از وبلاگ هایی میشم که میخونیشون خیلی خوشحالم و البته بازم سپاسگزار :)))

  • Rahena .

عنوان به پاراگراف دوم مربوط است . 

مامان بهم گفته بود دنبال عکس هاش بگردم و شش قطعه عکس سه در چهار براش پیدا کنم ، داشتم دنبال عکس ها میگشتم که دیدم عکس های منم بینشون هست ؛ عکس های که از سه سالگی شروع میشه تا همین چند وقت پیش روزای هیجده سالگی . عجیبه منی که تو بقیه ی عکس ها رها و خندان و با انرژی هستم چرا پشت این عکس های سه در چهار اینقدر غمگینم و چشمام غم دارند؟ عجیبه.. میخواستم بنویسم بچه تر که بودم بی پروا تر بودم و راحتر میخندیدم و خوشحال بودم و راضی ولی دیدم این عکس های سه در چهار یه چیز دیگه میگن . دیدم . من با چشمای خودم دیدم . مثل امروز که یه صحنه ی وحشتناک دیدم ولی بعدش سعی کردم بیخیال شم و فراموشش کنم . من خیلی چیزا رو دیدم و شاید همین خیلی دیدن بوده که اینقدر منو از پا درآورده .من اونجا شکستم که فهمیدم از این لحظه به بعد هر قدمی حساب میشه ، هرخطی چوب خط میشه و هر زدی یه خوردی داره . تو این سن من همه ام ولی هیچم ، همه ام ولی هیچم . تو این سن هنوزم حس پوچی دارم ،حس ترس ،حس اگه نشه؟ اگه نشد؟

به عمو گفتم بعد گواهینامه یادم بده چه طور خفن رانندگی کنم ، از اونا که دستی میکشی و میپیچونی ، یه فرمون با سرعت دوربرگردون میری و..‌ بهم گفت تو اول گواهینامتو بگیر ، اول مقدماتی رو بگذرون بعدش ایشالا خودم یادت میدم . گفتم ترس نداری؟ نمیترسی اگه نشه؟ اگه نشد؟ اگه اتفاقی افتاد چی؟ گفت ترس که هست ولی اگه بهش گوش کنی که هیچ وقت نمیتونی . اگرم بها ندی که خب انجامش میدی . شاید حرف عمو خیلی ساده و واضح بوده باشه ولی من دائما به فکرش هستم که چرا؟ چرا ترس هامون رو اینقدر قوی میکنیم؟ چرا یه وقت هایی بدون اینکه بفهمیم به ترس هامون بال و پر میدیم که آوار بشن رو سرمون؟ چرا؟

  • Rahena .
  • Rahena .

وسط حرف هایش فهمیدم که اسم برادرش آوات است ، همان اسم شیرین کردی که معنای عزیزترش مرا جذب خود کرده بود . آوات یعنی امید و آرزو . اسمی مشترک بین دختر و پسر است. آوات برای من یعنی امیدی که به زندگی دارم ، یعنی آرزوهایی که به انتظار برآورده شدن نشستم . آوات برای من یعنی خود ارزش زنده ماندن و زندگی کردن . 

از تو مینویسم فرزندم . از تو که نمیدانم از تبار کدام دهه ای ، از دیار کدام شهری . از تو مینویسم چون از تو نوشتن یعنی امید و آرزو برای به تو رسیدن .

  • Rahena .

ارزش یه سری چیز ها هیچ وقت به نشون دادنشون نیست ، چه بسا با نشون دادن ارزششون بیان که نمیشه هیچ حتی ممکنه کمتر هم بشه . یه امانتی رو ؛ یه پستی رو برداشتم ، که یادم باشه ارزشش پیش خودم بیشتره . 

  • Rahena .

از ح جیمی پرسیدم دلیل اینکه ازدواج میکنی/ یا میخواهی ازدواج کنی چیست؟ گفتم که میدانی من هنوز برای ازدواج کردن دلیل قانع کننده ای پیدا نکردم ، اصلا نمی دانم چرا باید یک روزی این کار را انجام بدهم . دوست دارم بدانم دلیل آدم ها برای ازدواج چیست . گفتی که تو تمام خوشی هایی که باید تنهایی انجام میدادی را انجام دادی ؛ تمام لذت ها را چشیدی و خیلی چیزهای دیگر و فکر میکنی بعد از یک جایی دوست داری خوشی هایت را با یکی تقسیم کنی و دوست داری برای همیشه با یک نفر همه ی دنیا را کشف کنی و بگذرانی ولی خب تو باید بدانی این آدم همیشگی است . این ادم مادرت نیست ، پدرت نیست ، دوستت نیست . همه ی اینها یک دوره بودند و هستند اما تو نیاز داری که یک دوره ی جدید را شروع کنی . یک دوره ای که یه آدم جدید برای تو همیشگی میشود . یک دوره که دوست داری فقط یکی باشد که تو میخواهی ، یکی باشد که بتوانی در مورد خیلی چیزها بدون هیچ شک و تردیدی با او حرف بزنی ، یکی باشد که کنارش رشد کنی ؛ که با هم رشد کنید . تو اینها را گفتی و من گوش کردم . حالا کمی خمیر دلم نرم تر شده ولی هنوز هم سفت سفت است. 

  • Rahena .

صبحی قلبم مچاله شد ، دلم میخواست همونجا تموم میکردم این زندگی رو . اینقدر شوکه شدم که تموم کانال ها رو گشتم ، به تموم پیچ ها سر زدم ؛ دوست داشتم یکی بگه اشتباهه ، یکی بگه و درد این قضیه کمتر بشه .. دوست داشتم بشینم زار بزنم .. درد داره ..درد 

خدا رحم کنه .. دیگه هیچ چیزی نباید بگم ، درمورد هیچ چیزی نباید حرف بزنم .. 

  • Rahena .
وقتی صدای نوشته ها بلند می شود

یکی درد و یکی درمان پسندد
یک وصل و یکی هجران پسندد

من از درمان و درد و وصل و هجران
پسندم آنچه را جانان پسندد


Telegram : @rahena1 *

بایگانی