وقتی صدای نوشته ها بلند می شود

مینویسم شاید برای ربع قرن باقیمانده ..

وقتی صدای نوشته ها بلند می شود

مینویسم شاید برای ربع قرن باقیمانده ..

سلام خوش آمدید

امروز خانه ی مامان بزرگ کلی کار انجام دادم ولی خب لب به اعتراض باز نکردم . مامان بزرگ خندید گفت : اینقدر امروز کار کردی , فکر نکنم در طول عمرت به این اندازه کار انجام داده باشی . بعدش من لبخندی زدم ولی خب جیزی نگفتم . بین خودمان بماند وقتی میدیدم ننه _ بگذارید کمی صمیمی تر باشیم _ قربان صدقه ام میرود و کلی خودش را فدا میکند , خب خیلی خجالت کشیدم . من باید کمی مهربانتر باشم کمی بهتر ..

الان دارم با لب تاپ پسر دایی ام مینویسم ..لب تاپ درب و داغونش :| من نمی دانم چرا پسر ها اینقدر نا مرتب اینقدر بی نظم و اینقدر شلخته هستند؟ البته  نه همه ولی خب بیشترشان اینجوری اند . کیبورد لب تاپ عربی ـه و من برای نوشتن همین چند خط کلی پاک کردم و دوباره نوشتم :|

دیشب با آقای پدر و خانم مادر دعوایمان شد ..یعنی دعوایم کردند . سر اینکه چرا در سفر آخر مشهد من ساعت خریدم در صورتی که چهار تا ساعت دارم . خب مسئله این است که من واقعا قصد خرید ساعت رو نداشتم اما پدر جان گفت این ساعت ها رو ببین چقدر قشنگه و بعد پیشنهاد داد بخرم . خب منم از خدا خواسته قبول کردم اما واقعا قصد خرید نداشتم . حالا پدر من را دعوا کرد سر اینکه وقتی چند تا ساعت داری چرا دوباره ساعت می خری؟ هر چقدر تلاش کردم داستان خریدن ساعت را برایشان تعریف کنم نگذاشتند ..یعنی می دانستند که همش تقصیر من نیست ولی خب سعی داشتند تمام کاسه کوزه ها را مثل همیشه سر من بشکنند و فکر کنم تا حدودی هم موفق شدند .. حالا امروز مامان زنگ زده که قرمه سبزی درست کردم غذای مورد علاقه ات , بیا خونه ..و منم گفتم که ممنون ننه آبگوشت درست کرده نمیام . و خب بازم بین خودمان بماند که دلم همش پیش قرمه سبزی بود :)بعد از نهار مامان به خاله زنگ زده بود که ببیند من غذا خوردم یا نه_ خاله خونه ی مامان بزرگ بود یعنی است _که خاله گفت کلی غذا خورده ..بعدش مامان گفت که بابا می گوید راحنا اینجا نیست غذا از گلویمان پایین نمی رود :)) همین یه جمله کافیست تا کلی عشق کنی برای خودت :))

  • ۹ نظر
  • ۰۹ شهریور ۹۴ ، ۱۴:۵۳
  • Rahena .

آدم ها در دنیای مجازی و واقعی هیچ فرقی با هم ندارند .. آن ها زود قضاوت میکنند و این حقیقتی است دیدنی چه در فضای مجازی و چه در دنیای واقعی!

  • ۰۹ شهریور ۹۴ ، ۱۱:۵۹
  • Rahena .

می توانم بیایم گریه کنم می توان زجه بزنم می توانم از خودم دفاع کنم حتی میتوانم دعوا کنم .. همین الان قدرت تمام این ها را دارم ولی سکوت کردم چون قرار نیست منو تا فردا شب ببینی پس هم خیال خودمو و هم خیال تو رو راحت میکنم ..

* قدرت دعوا کردن را دارم اما حوصله ی اتفاقات بعد دعوا را ندارم :|

بعد تر " خدا جان امروز ظهری را که یادت است تا نای گریه کردن داشتم گریستم , آن هم خیلی زیاد ..حواست به من باشد دیگر نمی توانم آخه حوصله ای ندارم برای گریه کردن برای زجه زدن .."

  • ۰۹ شهریور ۹۴ ، ۰۰:۳۶
  • Rahena .

خیلی خوب میشد اگر می آمدم و از اتفاقات این روزها می نوشتم , اما خب نشد که بشه . خیلی یهویی فشار خون پدربزرگ بالا رفت و بعد افت  قند خون پیدا کرد , قلب او کم کار شد , سنگ کلیه و نمی دانم سنگ مثانه و حتی شاید در آینده عمل برداشتن طحال در صورت نیاز به فاکتور های پدر بزرگ اضافه شد . خب اینها چیز هایی نیستند که بیایی از آن با شور و شوق بنویسی . دو روزی می شود که مهمان خانه ی مادربزگ "مادری" شده ام و آنقدر دارم کار میکنم که خیلی خیلی پشیمانم از امدنم.. البته هر وقت اینجا می آیم پشیمان میشوم و هر بار هم قول میدهم دیگر اصلا اینجا نمانم و  ولی خب دیگه ..!

الان یک سری عزیزان می آیند و می گویند که فلان و بهمان و اینا _ به جزئیات اشاره نمیکنم _ ولی خب نمی دانم یک اخلاق در خاندان مادری من رواج دارد و آن هم این است " کار حرام کردن " یعنی هر کاری برای آنان انجام دهید منکر میشوند و شما را مثل یک حمال بدبخت فلک زده میبینند و فکر میکنند حمالی و انجام دادن کار های " آنان " دقت کنید ! آنان , وظیفه ی شماست ! که خب دعا میکنم هیچ وقت اینجور آدم ها نصیب شما نشود .

* اگر توانستید یک صلوات بفرستید برای سلامتی پدربزرگ عزیزم ..

  • ۶ نظر
  • ۰۷ شهریور ۹۴ ، ۱۹:۲۳
  • Rahena .


به یک سطح از ناامیدی که برسی می فهمی زندگی اون چیزی که فکر میکردی نیست . دیگر آن مزه ی شیرین عسل  که برای چشیدنش کلی صبر کردی را نمی دهد .دیگر بهار نشانه ی سرسبزی و طراوت نیست و دیگر زمستان با آن برف های زیاد و روز های بارانی وجود ندارد . به یک سطح از زندگی که برسی دیگر فکر نمیکنی با مرگ راحت میشوی دیگر فکر نمی کنی می توانی عاشق شوی و دوباره شروع کنی دوباره از صفر بنشینی و یک زندگی را بسازی و شکل بدهی .بعد در میان آن سطح از ناامیدی یکی می آید و می گوید" از صفر شروع کن و دوباره امیدی جدید بساز" . بعدش تو می آیی و می گویی" وقتی خودت زیر صفر باشی سخت است بیایی و از صفر شروع کنی ". خیلی سخت است  وقتی خودت ناامید باشی و  بعد حجم ناامیدی ات چندین برابر بشود . سخت است امیدی که هیچ  وقت  نداشتی را دوباره بسازی دوباره به دست آوری این بار برای اولین بار ..

  • ۶ نظر
  • ۰۵ شهریور ۹۴ ، ۱۷:۲۱
  • Rahena .

امشب , حس کردم  خوشبختم .. واسه خنده های مامانم واسه خنده های بابام و واسه خنده های داداش دیوونه ـم  ..همین باعث شد فکر کنم این عالیه و من خوشبختم ..

  • ۹ نظر
  • ۰۵ شهریور ۹۴ ، ۰۱:۳۸
  • Rahena .

به خدایت نگو چقدر مشکلت بزرگ است , به مشکلت بگو چقدر خدایت بزرگ است . 

همین یک جمله اگر باورمان بشود خدا یک نقطه میگذارد زیر باور و میشود یاورمان ..

نویسنده : ناشناس

  • Rahena .

قبل تر ها گفته بود سعی میکنم یک بلاگر باشم . دوست داشتم بلاگری باشم که حقیقت هایی آمیخته با رویا را بنویسم . حس های مبهمی که ممکن است برای بعضی هایتان روشن تر از طلوع خورشید  باشد , وحالا به این نتیجه رسیدم بعضی از روزانه هایی که اتفاق می افتند را باید نوشت هر چند کوتاه هر چند بی معنی و هر چند قابل درک . یک چیز هایی را باید ثبت کرد که بعد تر ها یاد آور باشند برای تو ,یاد آوری یک اتفاقاتی که ممکن است با مرور زمان پاک شوند از حافظه ی کوچک ذهن تو .. خواستم در بلاگفا خانه ای بسازم و آنجا کمی بیگانه تر بنویسم ,کمی خودم باشم و اینقدر رسمی نباشم و اینقدر رسمی ننویسم . ولی خب پشیمان شدم مثل تمام کار های دیگری که قبل از انجام دادانشان زود پشیمانم می کنند .. بالاخره تصمیم گرفتم در بلاگ بمانم و روزانه هایم را بنویسم کاری که  از چند وقت پیش ذهن من را درگیر کرده است ولی جرعت گفتن آن را نداشتم .. 

  • ۱ نظر
  • ۰۴ شهریور ۹۴ ، ۱۹:۱۰
  • Rahena .

در عین نا امیدی در عین اینکه فکر میکردم پدر جان با خریدن دوربین بنده مخالف هستن , دیشب بعد از یک سری صحبت ها و امروز بعد از حرف زدن با پدر فهمیدم که او موافق است . این یعنی وری بیست این یعنی خود خوشبختی ! یعنی پدر جان با پیشنهاد بنده مبنی بر اینکه با خرید یک دوربین و نخریدن فعلا  "دقت کنید فعلا !" یک گوشی موبایل موافقت کردند و من الان بازم بین این دو راهی های لعنتی گیر کردم که آیا دوربین نیکون بگیرم یا کانن :|  و شما نمی دانید زندگی بنده خلاصه میشود ذر دو راهی های مسخره , و اخ که احساس میکنم همان دو راهی ابتدا بهتر بود تا این دو راهی اخر ..

  *بازم کمک می خواهم به نظر شما دوربین کانن را بگیرم یا نیکون ؟ اگه کسی را می شناسید که در این مورد اطلاعاتی دارد میشود به من معرفی کنید؟ شدیدا نیازمندم ..

  * باز از اون فکر ها نیاد سراغتان ! 

  *شک داشتم به این حال خوب به موافقت بابا و شکم درست بود .مامان تمام رشته ها پنبه کرد مامان همه چیز را بهم زد ..حالا پدر جان نه تنها با خرید دوربین مخالفت کرد ان هم دوباره ! بلکه از همان موبایل آیفون هم ما را انداخت .. من آدمی نبودم این خوشی ها را تجربه کنم آدمی نیستم که خوش باشم ..من نیستم ..

+ ویرایش شد ..

  • ۶ نظر
  • ۰۴ شهریور ۹۴ ، ۱۵:۲۷
  • Rahena .

 آمدم ای شاه ، پناهم بده / خط امانی ز گناهم بده ای حَرمَت ملجأ در ماندگان / دور مران از در و ، راهم بده 

* میلادت مبارک آقای مهربانی ها ..آقای خوبی ها :)

  • ۵ نظر
  • ۰۳ شهریور ۹۴ ، ۲۰:۲۴
  • Rahena .
وقتی صدای نوشته ها بلند می شود

یکی درد و یکی درمان پسندد
یکی وصل و یکی هجران پسندد

من از درمان و درد و وصل و هجران
پسندم آنچه را جانان پسندد


Telegram : @rahena1 *

بایگانی