وقتی صدای نوشته ها بلند می شود

مینویسم شاید برای ربع قرن باقیمانده ..

وقتی صدای نوشته ها بلند می شود

مینویسم شاید برای ربع قرن باقیمانده ..

سلام خوش آمدید

آقاااا چه خبرتووونه؟ حس کردم دارم شبکه BBC یا manoto  نگاه میکنم . ار بس بین دو کلمه انگلیسیتون فارسی حرف زدین :/ یه خورده آروم تر ، واضح تر  خدایی .

#امروز چه فعال شدم :))

  • Rahena .

این چند روز به خیلی چیز ها فکر کردم ؛ خیلی . اما زمانی برای ثبت کردن اون ها نداشتم . میدونین من ارزوهام رو خرد کردم و به قسمت های خیلی کوچیکی تقسیم کردم که بتونم کم کم اون ها رو انجام بدم . و فکر میکنم تو این زمان چند تا از اونها رو انتخاب کردم و دارم انجام میدم . مثلا من پیاده روی های طولانی رو دوست دارم و مسیر نیم ساعته دانشگاه تا خوابگاهم رو پیدا میرم و اجازه بدین بگم در طول یک روز بیشتر از هفت بار مورد آزار کلامی قرار گرفتم و داشتم فکرمیکردم در طول بیست سال زندگیم در زادگاهم دو مورد یا شایدم یک مورد آزار کلامی رو تجربه کردم . با اینکه تعدادشون زیاده ولی من سعی کردم توجه نکنم چون قطعا مشکل از من نیست و دلیلی برای توجه وجود نداره . بگذریم . پنجره ی آشپزخانه ی خوابگاه رو دوست دارم رو به آسمون و خونه های کوچیک و بزرگی باز میشه .. من حتی تراس خوابگاه رو هم دوست دارم . 

نظامی میگه " در نومیدی بسی امید است " دارم فکر میکنم منظورش در ابعاد وسیع تر چی میتونه باشه؟  یه وقت هایی گیج میشم و خسته . یه وقت هایی با خودم فکر میکنم که چی؟ بعدش چی؟ و بعدترش؟ و باید چه کاری رو انجام داد؟  یه وقت هایی خودم درِ نا امیدی رو باز میکنم و میگم تو این ظلمات دنبال امید بگرد . یه وقت هایی کم میارم و فکر میکنم لازمه این کم آوردن و نا امید شدن ، چون یه وقت هایی تو نا امیدیه که امید حقیقی پیدا میشه . چند روز قبل استادمون بهمون گفت راجب امید صحبت کنید ، و من خیلی فکر کردم . راجب اینکه واقعا چیه؟ کی میدونه چی راجبه ش درسته یا غلط؟ اصلا کی میدونه چیزایی که  فکر میکنیم راجب امید درستن واقعا درسته؟ نمیدونم

الان که اینا رو دارم مینویسم نزدیکای ساعت هشت صبحه . پتو پیچ کنار بخاری خونه دایی خوابیدم و حس میکنم امن ترین جا کنار بخاری تو روزها و شب های زمستانه :))

  • Rahena .

سلام . از اونجایی که راه ارتباطی(وبلاگ) برای پاسخ به شما وجود نداره من مجبورم اینجا به شما جواب بدم . و عذرخواهی من بابت پاسخ دیرهنگام رو پذیرا باشید .

از اینکه اینقدر به من و بلاگم لطف دارین ممنونم :)) من واقعا خوشحال میشم وقتی کسی وقت میذاره و به پست های من واکنش نشون میده و نظرش رو بیان میکنه . همونطور که قبلتر ها گفته بودم اینجا نظر دادن اجباری نیست ولی خوشحال میشم اگر کسی نظرش رو بیان کنه و قطعا با روی باز میپذیرم. و درمورد وبلاگ نویسی به نظرم انجامش بدین . راستش رو بخواین بعضی وقتا که نوشته های قبلنم رو میخورم حالم ازشون به هم میخوره ولی خب فکر میکنم باید از یه جایی شروع میکردم که میرسیدم به تقریبا بی پروا نوشتن الانم ، گرچه الانم خوب نیستم ولی از قبلا بهترم :دی  و امیدوارم یه وبلاگ درست کنین و بنویسید و یه یه راه ارتباطی برای پاسخ به نظراتتون هم ایجاد بشه ^__^

  • Rahena .

یه سری چیزها یه زمان مخصوصی داره یه تایم محدود ، مثل چای دارچینی که اگه بعد از گذشت یک ساعت صرف نشه ؛ درسته که چای و دارچین هنوز همونجا هست ولی اگه سر وقت نخوریم ، اگه اون لحظه ای که بوی عطر و بخار دلچسب چای بلند میشه نخوریم دیگه نمیتونم این لذت رو بچشیم دیگه اون مزه وجود نداره . اینهمه داستان سرایی کردم که بگم درسته که ما یه چیزایی رو تعیین نکردیم مثل همین مدت زمان طولانی بودن عطر و گرمای چای و یا حتی بعضی از لحظات و فرصت های خوب ، ولی یادمون باشه بعضی چیزها یه تاریخ محدودی دارند . مثال بارز میخواین؟ همین روز های زندگی همین هفت آبان ۹۸ که به هیچ وجه تکرار نمیشه دیگه .. میخوام بگم به ما آدم ها یه سری دوره های محدود هدیه شده / تحمیل شده یا هرچیزی که اسمش رو میذارین . این دوره ها یه زمان خاصی دارن و برنمیگردن! میخوام بگم برای همه ی ما یه روزی میاد که زمانمون تموم میشه ، از ته دلم براتون آرزو میکنم روزی که این اتفاق افتاد - بعد ۱۲۰ سال- اون روز منتظر فرصت جبران نبوده باشید .. خودتون رو با این جمله که من یه هفت آبان دیگه هم دارم - مثلا هفت ابان۹۹ - گول نزنید . امیدوارم تمام اون روز رو زندگی کرده باشید . 

وقتی از زندگی کردن حرف میزنیم آدم ها ذهنشون عجیب و غریب میشه ، میرن دنبال سمبل میگردن ، دنبال یه روز بارونی که بیکار باشن و جلوی شومینه در حالی که کنارشون یه لیوان چای/قهوه داغ هست کتاب موردعلاقه شون رو بخونند . اما میدونید وقتی میگیم زندگی کردن ،  یعنی چی؟ یعنی اینکه آهای دختر/ پسر بگرد دنبال نشانه های کوچیکی که روزت رو دارن بهتر میکنند . بگرد دنبال رد ِ پای خدا ، بگرد دنبال لبخندی که بعد دیدن یه آدم یا حتی بعد دیدن آسمون سرد بعد بارون  یا حتی پیاده روی طولانی و پا دردی که نشدن میده هنوز کلی راه نرفته هست که باید بریم ولی آفرین خوب از پسش بر اومدی تا اینجا باش . میخوام بگم امروز و دیروز برای من سخت بودن و طولانی و شاید به اندازه ی یک هفته .. از دیروز عصری که به خونه جدیدم -خوابگاه- مهاجرت کردم . از دیشب که تا صبح به معنای واقعی کلمه نخوابیدم ، تا امروز که همراه هم اتاقی حدودا سه ساعت ِ تمام تو شهر قدم زدیم و زنبیل خرید به دست کلی گشتم . از ظهری که مسیر دانشگاه تا خوابگاه رو نیم ساعته طی کردم اونم با سرعت لاک پشت! از اولین اسنپ تنهایی سر صبح . از اولین کلاسی که قرار بود تشکیل بشه و نشد از اولین بار اتوبوس سوار شدن خط واحد با هم اتاقی ، از دوش گرفتن بعد اینهمه خستگی و انداختن پتو و تشک و خزیدن به درون گرمای دو پتو و تا نسکافه ای که بد موقع خورده شد و منو بی خواب کرده ، از همین خسته و کوفته بودن تا شام نخوردن . تا با شکم پر سر و صدا از گرسنگی نون و پنیر خوردن ، و حتی تا این لحظه که هم اتاقی هام خوابن و من حدودا یک ساعت پیش با خوردن یه نوافن به پاهام کمی بی حسی هدیه کردم . ته ته همه ی حرف هام اینه که دیشب و امروز سخت بود . و طولانی ولی گذشت . پرونده ی ۶ آبان پربار گذشت . بهتون بگم من خدا رو تو لحظه لحظه ها دیدم و حس کردم باورتون میشه؟! بله من دیدمش و میخوام بگم راه دیدنش اینه ایمان بهش رو مهمون دائمی قلبتون کنید . اعتقاد داشته باشید به ایمانتون ، اعتقاد ..

  • Rahena .

دوست عزیزی که برام کامنت داده بودین  که نوشته های منو میخونید و بعضی از اون ها رو نگه داشتین که دیدتون به زندگی بهتر از اینی که هست بشه . میخوام بگم اول صبحی خیلی خوشحالم کردین . خیلی :)) راستش دست و دلم به نوشتن توی اون یکی وبلاگ نمیره . میدونین عین یه دختر بچه -حال الانم- که دست و پا میزد که مستقل بشه و بره دور از خونه زندگی کنه ولی  الان دلش تنگ شده برای خونه . باید بگم منم به شدت دلتنگ اینجا شدم با اینکه چند وقت قبل گفتم اینجا غریبه س برام ولی به شدت الان دلتنگم ..میخوام بگم با اجازه هستم فعلا و اینجا مینویسم و فعلا قضیه اون وبلاگ کنسل شده  . #میدونم خیلی بد قول هستم . # شرمندگی 

  • Rahena .

چندوقتی میشه که یه جای دیگه شروع کردم به نوشتن , آرام و آهسته مینویسم . کسی نمیبینه . کسی هم نمیشناسه . مینویسم که دوباره پیدا کنم خودم رو . تا اون زمان وقتایی که هوا اونجا خیلی کم بود برای نفش کشیدن میام اینجا . مینویسم اما شاید کمتر . 

  • Rahena .

باید بگم میترسم . قدم هایی که دارم بر میدارم تهش میتونه به نوک کوه منجر بشه و حتی هر قدم اشتباهی میتونه باعث سقوط من بشه و حالا شاید پر استرس تر از دیروزم . میترسم , چون خیلیا تو کارم نه آوردن . خیلیا و من چاره ای ندارم دختر. دارم برنام میچینم و بیست و چهار ساعت شبانه روز رو تجسم میکنم . به شدت دلم درد میگیره به خاطر پدرم و البته مادرم .خدایا میشه ایندفعه همه جوره کمکم کنی؟ من همه ی خودمو میسپرم دستت همه چیز رو کنترل کن . همه چیز رو خوب تغییر بده . خدایا میدونی که جز تو کسی رو ندارم؟

میشه برام دعا کنید؟ کارم خوب پیش بره و بتونم سرافراز باشم پیش خدا و پدر و مادرم.

  • Rahena .

عجیب بود ، آروم بود ، من ایده آلی نداشتم ولی اون قطعا ایده آل بود . دیدنش عین تابش خورشید به آدم ؛ تابش هزاران هزار ذره ی آرامش بود . آغوشش؟ امن بود ، خواب راحت بود ، کرور کرور عشق بود . دلم دوباره وجودش رو میخواست . با خندیدنش ستاره ها تو دلم میدرخشیدن . اصرار داشت به ما شدن ، به بودن تا آخرش . از من؟ از من تاخیر بود ، شاید هم عذر تقصیر بود ، دل نگرانی بود . رویا بود ، خواب بعد اذان بود ، بیدار شدم نبود ، میشناختمش؟ نه ؛ اما شاید تو رویا خیلی اره ، دوباره خوابیدم ، رویا ساختم ، نبودش ، نیومد ، رفت .

  • Rahena .

چرا اینقدر اینجا غریبه ام . چرا غریبه س برام ؟ چرا راحت نمیتونم بنویسم؟ چرا اینقدر حالم غریبه ؟

  • ۰ نظر
  • ۲۹ شهریور ۹۸ ، ۲۳:۱۴
  • Rahena .

اهنگ تیتراژ فیلم ژن خوک رو چاووشی خونده ، فک میکنم تنها خواننده ای برای منه که اهنگ هاش همیشه جدید و پرمفهومه.

ابتدای اهنگ :

دارم میرم از این خونه که رویاهاش پریشونه از این کوچه که دلتنگه


از این شهری که دلخونه تو دیگه پا به پام نیستی ولی من باز هم زندم


عجب جون سختیم من که هنوزم فکر آیندم

و یه جایی چاووشی میگه :

تو از چشام نمیخونی غمای بی زبونم رو غم داغی که سوزونده تا مغز استخونم رو ..

  • ۰ نظر
  • ۲۷ شهریور ۹۸ ، ۲۲:۴۹
  • Rahena .
وقتی صدای نوشته ها بلند می شود

یکی درد و یکی درمان پسندد
یک وصل و یکی هجران پسندد

من از درمان و درد و وصل و هجران
پسندم آنچه را جانان پسندد


Telegram : @rahena1 *

بایگانی