به میم گفتم میرم و یک راست از او میپرسم که با صداقت تمام پاسخ دهد, برای اولین بار و آخرین بار می خواهم یک سوال از او بپرسم که تمام شجاعتش را جمع کند و به این سوال پاسخ دهدو اینکه من به پاسخی که میدهد اعتماد میکنم , نه پاسخی که خودم دوس دارم و می خواهم . بعدش میگویم حقیقی ترین پاسخی که در زندگیت با شجاعت می خواهی بدهی را بگو. پاسخ تو هر چه باشد من ان را قبول میکنم چون نمی خواهم احمقی باشد که نداند صرف نظر ازاینکه جواب تو چه است بنشیند گریه کند برمبنای پاسخی که خودش به خودش تحویل داده است . و اینکه اگر یک درصد طبق قانون احتمالات با خودت حساب کردی که میشود دروغی گفت به مصلحت, من به جوابت اعتماد میکنم اما اگر خلاف ان بعدا برایم اثبات شد من تمام مرزهای بین من و تو را میسازم, قویتر از قبل و بهتر از قبل . حتی اگر لازم باشد سرزمینی را ترک کنم این کار را انجام میدهم برای اینکه بگویم وقتی تمام توانم را جمع کردم و تمام تشریفاتی که یک زن باید رعایت کند را کنار گذاشتم و به صادقانه ترین شکل ممکن از تو سوال پرسیدم , باید تاکید میکنم باید صادقانه ترین جواب را هم میگرفتم. اینکه بعد جواب صادقانه ات را بشنوم و دریغ کردن این پاسخ تو یعنی عدم ارزش برای کسی که بیشترین ارزش را برایت قایل شده یعنی حتی اهمیتی ندارد که واقعیت را به او بگویی.
*به میم گفتم اگر میشد اگر میدانستم جواب او به سوال من بله است و اینکه من باید بار و بندیلم را جمع میکردم و از زندگی خودم او را حذف و از زندگی او محو میشدم , من از صمیم قلبم ارزو میکردم جای آن دختر باشم , و بعدش با چشم هایم به او خندیدم ..
# یک زمانی گفتم بین رویا و واقعیت ممکن است مرزی نبینم پس موقع خواندن نوشته هایم , گشتن به دنبال مخاطب به عهده ی خودتان و برداشت شما از متن است .
# به دلیل اشتباهات زیاد تایپی اصلاح شد