وقتی صدای نوشته ها بلند می شود

مینویسم شاید برای ربع قرن باقیمانده ..

وقتی صدای نوشته ها بلند می شود

مینویسم شاید برای ربع قرن باقیمانده ..

سلام خوش آمدید

امروز همش دنبال فرصت بودم. که چی؟ که گریه کنم. فرصت که گیرم میومد مقاومت میکردم. الانم دلم می خواد گریه کنم ولی دارم مقاومت میکنم.میدونین دلم تنگه .. دلم غم داره .. دنبال دوا و درمونش نیستم چون به یقین رسیدم علاجی نداره .

  • ۰ نظر
  • ۳۰ خرداد ۹۵ ، ۱۴:۴۰
  • Rahena .

می دونید صد رحمت به دنیای وبلاگ نویسی نه اینستاگرام و تلگرام و هزار جور کوفت زهر مار که معتادش شدیم :\ دارم فکر میکنم باید بیشتر هوای ابنجا رو داشته باشم هوای اینجا پاک تره ..

*یه ذره تلاش کن تغیرای خوب کنی ..

  • ۱ نظر
  • ۲۵ خرداد ۹۵ ، ۱۷:۱۳
  • Rahena .

دارم حس میکنم بدنم دارد سست میشود این را پاهایم موقع راه رفتن چند بار به من گفتند و من فکر نمی کردم قضیه جدی باشد. و خب جدیدا دستانم نیز دارند به من میگویند که آنان نیز رمقی ندارند.  خب مگر میشود یکهو هم حال بدنت بد شود و بعد حال روحت؟ ترس دارم از اینده از همه چیز..

  • ۰ نظر
  • ۲۱ خرداد ۹۵ ، ۱۲:۲۴
  • Rahena .

می دانید از اینکه دیگران از من استفاده ی ابزاری کنند بدم می آید از اینکه فقط وقتی با من کار داشته باشند میشوم عزیزم , جانم , بهترینم , بامرام ترین رفیق و بعد از آن تماما حرف هایشان را فراموش می کنند. می دانید آدم نمی تواند مثل کامپیوتر باشد و بعد از دیلیت کردن مطمئن باشد که دیگر فایل حذف شده باز نخواهد گشت و البته امروزه دیگر نباید به فایل های حذف شده هم اطمینان کرد که میشود با ترفند های مختلف برگردانده شوند. دارم فکر میکنم و میبینم من نمی توانم این ادم ها را از زندگی حذف کنم و بعد فراموش کنم. زندگی من آپشن های اندکی دارد که تعدادشان خیلی انگشت شمار هست یعنی خیلی ها!

دارم فکر میکنم به کارهایی که باید انجام دهم و به برنامه هایی که باید به انجام برسانم و باید این یک سال باقیمانده را بچسبم که دیگر نایی ندارم برای گله کردن از خودم و از زندگی ..

  • ۰ نظر
  • ۲۰ خرداد ۹۵ ، ۲۳:۲۶
  • Rahena .

میشه بین خودمون بمونه ؟

دیروز وقتی عکسشو یهو دیدم بی اختیار یه آه کشیدم ..حالا اه نبود ولی یه حسی مثه تعجب کردن مثلا یهویی!

  • ۰ نظر
  • ۲۱ ارديبهشت ۹۵ ، ۰۸:۴۳
  • Rahena .

یادم باشه بعدا بهش بگم حافظه ی من مثل ماهی ـه یادش نره روزی چند دفعه حسی که به من داره رو بیان کنه ..

#یادت_نره_من_ماهی_ام

  • ۰ نظر
  • ۲۰ ارديبهشت ۹۵ ، ۲۳:۴۳
  • Rahena .

میدونین آدم ها به یه مرحله از زندگی میرسند که دیگه هیچی نمیتونه خوشحالشون کنه نه که نخوان نه نمیشه که چیزی خوشحالشون کنه ..خداکنه این جز مراحل ابتدایی یا حتی وسطی زندگیتون باشه نه جز مرحله آخر ..

*ناراحت نشین ولی میدونم که هرکسی این مرحله رو بعدا درک میکنه پس خدانکنه و این حرف ها یه شوخیه ..!

  • ۰ نظر
  • ۲۰ ارديبهشت ۹۵ ، ۲۳:۳۹
  • Rahena .

داشتیم حرف میزدیم . کی ؟ من و" ت" و" نون ". من و "ت" سر پا بودیم .  من خسته شدم نشستم . همین که نشستم دیدمش تکیه زده بود به دیوار نمی دونم به چی زل زده بود ولی چند ثانیه بیشتر ندیدمش که بلند شدم رفتم. تو سالن مدام چشم زدم که پیداش کنم ..نبودش ..آب شده بود رفته بود تو زمین .. میم به نظرت خیالاتی شدم؟

*عنوان من درآوردی :)

  • ۰ نظر
  • ۱۷ ارديبهشت ۹۵ ، ۲۰:۴۲
  • Rahena .

بنا به دلایلی ویندوز هشت را به ویندوز اکس پی تغییر دادیم حالا احساس میکنم برگشته ام به دهه هشتاد یا مثلا خیلی واضح تر بگویم پیش خودم فکر میکنم برگشته ام قرون وسطی حتی!

  • ۰ نظر
  • ۰۵ ارديبهشت ۹۵ ، ۰۰:۴۹
  • Rahena .

  • ۰ نظر
  • ۲۹ فروردين ۹۵ ، ۰۰:۳۸
  • Rahena .
وقتی صدای نوشته ها بلند می شود

یکی درد و یکی درمان پسندد
یک وصل و یکی هجران پسندد

من از درمان و درد و وصل و هجران
پسندم آنچه را جانان پسندد


Telegram : @rahena1 *

بایگانی