وقتی صدای نوشته ها بلند می شود

مینویسم شاید برای ربع قرن باقیمانده ..

وقتی صدای نوشته ها بلند می شود

مینویسم شاید برای ربع قرن باقیمانده ..

سلام خوش آمدید

این تاریخ " ۱۳۹۸/۰۲/۲۸ "
بیست سال قبلش من به دنیا اومدم ، دَم ظهر بود ، یه روز بهاری بود که شاید گرمای تابستان باهاش آمیخته شده بود . مامان گفت بابا به محض دیدنم پیشونیم رو بوسیده چون معتقد بوده دختر خیر و برکته. میدونین من اولین نوه ی مادربزرگم محسوب میشم والبته تنها دختری که تو خانواده شون بوده . من فقط عمو دارم و عمه هایی که حاصل ازدواج اول پدربزرگم هستن و البته دو عمو که به رحمت خدا رفته . اینها رو گفتن که بگم من با جزئیات حرف میزنم ، چون میدونم جزء قسمتی از کل یه ماجراس و هر جزء به نوبه ی خودش برای تشکیل یه کل لازم و ضروریه . اینا رو گفتم که بگم من به حاشیه ها اهمیت میدم چون جزئی از یک متن هستند. حالا برگردیم سر ماجرای خودم ؛ بابام میگفتم یکی از اقوام و یکی از ریش سفیدان قبل به دنیا آمدن من خواب دیده بود که پدرم گندم/جو؟! دقیق نمی دانم ولی درحال برداشت محصول زیادی بود که با آن خیر و برکت زیادی همراه بوده ، برای همین گفته بود که فرزند تو دختر است ؛ دختری که سرشار از خیر و برکت است و وجودش برای تو نعمت . و خب چه خبری بهتر از این برای پدری که خواهر نداشت مادری که دختر نداشت؟! چه خبری بهتر از این که پدری دختر دار شد و مادری نوه دار شد و آن هم نوه ای که دختر بود و برایش از جان مایه می گذاشت؟ من برای آن ها نعمت بودم و برای پدرم عشق . شما نمی توانید حجم وابستگی و علاقه ی من به پدرم را حدس بزنید و حتی نمی توانید حجم دلخوری خودم از خودم و دلخوری از او را هم حدس بزنید .
دلخورم برای اینکه همه چیز را برای ما میخواهد و خودش نه ، دلخورم که از جان خودش مایه میگذارد و به خودش اهمیت نمیدهد . دلخورم ولی مگر دلخوری راهکار و چاره ساز است ؟
یک بار پرسیدم برای چه جنگ رفتی ؟ به خاطر ما ؟ به خاطر چادری که از سر ما برندارند؟! جوابش حقیقت بود ، حقیقی ترین جوابی که شنیدم ؛ گفت"ما جنگیدیم چون احتیاج بود ، ما برای خودمان جنگیدیم ، برای کشوری که داشتند به غارت میبردنش ، منت جنگیدن ما سر هیچ کس نیست ، ما جنگیدیم برای خدا ، برای خودمان " و بعدش ادامه داد " میدانی آن وقت ها چیزی به اسم اینکه بریم بجنگیم و جانباز بشویم و سهمیه بگیریم و امتیاز کسب کنیم و به ما پول میدهند نبود! وقتی جنگ شد تو میدانستی باید بری و در این رفتن دو راه بیشتر نیست یا میمیری و یا زنده میمانی و فقط همین ".
دوستش دارم ، بارها این را به او گفته ام . بارها . حتی در این سن ، حتی رو به رویش ، اما به همین اندازه دیشب گریه کردم . برای تنی که بابا برای آن اهمیتی قائل نیست ! برای ترکش های میلیمتری در کبد و گردن و تمام اعضای بدنش ، برای چشم راستش که دیگر سو ندارد. برای آن دفعه ای که کمیسیون رفت و معاینه اش کردند ، برای وقتی که گفتند که اگر قرار بود به تو درصد بدهند الان جانباز ٪ ۸۷ بودی ، برای اینکه دولت جمهوری اسلامی و مردم اسلامی ترش مرا به زیر بار حرف میگیرند ولی نمی دانند درصد جانبازی پدرم من ٪۱۵ است ، یعنی همان اول باری که مجروح شد . برای اینکه هیچ کس نمی داند پدرم حتی سراغ کارهایش را نگرفت چون میگفت" منکه طلبکار از کسی نیستم ، من رفتم برای اعتقادی که بود و قضیه اش تمام شد ." میدانید تک تک شما را ، تک تک شماهایی که در آینده به من ناسزا میگویند را نمیبخشم اگر میدانید حرف هایتان مرا عذاب میدهد و اگر نمیدانید که هیچ ...

  • Rahena .

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
وقتی صدای نوشته ها بلند می شود

یکی درد و یکی درمان پسندد
یکی وصل و یکی هجران پسندد

من از درمان و درد و وصل و هجران
پسندم آنچه را جانان پسندد


Telegram : @rahena1 *

بایگانی