وقتی صدای نوشته ها بلند می شود

مینویسم شاید برای ربع قرن باقیمانده ..

وقتی صدای نوشته ها بلند می شود

مینویسم شاید برای ربع قرن باقیمانده ..

سلام خوش آمدید

مادرجان بهارِ سارا

دوشنبه, ۶ اسفند ۱۳۹۷، ۰۲:۱۲ ب.ظ

هر وبلاگی رو با یه عنصر پررنگ که ته ذهنم با دیدن اسمش چشمک میزنه به یاد میارم . جولیک رو با این پست به یاد میارم ، و هر وقت جایی اسم جولیک رو ببینم ناخودآگاه یاد این پستش می افتم . امروز هم وقتی رفتم تیک ستاره ی وبلگش رو با خوندن پست جدیدش خاموش کنم ، گوشه وبلاگ اون قسمت تگ ها " مادرجان بهار" انگار بهم چشمک میزد مثل یه ستاره ی دنباله دار. وارد پست های با این تگ شدم و همه رو خوندم و اشک ریختم ، زار زدم ، اینقدر گریه کردم که صدای خودمو از درون شنیدم اما نفسم تنگ شد ، اشک هام تموم نمیشدن و بغضم با شدت گریه و هق هق هم بند نمی اومد . گریه کردم ، گریه کردم . من واقعا گریه کردم . تک تک پستاش رو از اول خوندم ؛ از همون سه اسفند ۹۲ .. بعدش با هر کدومش یه دور صدام بالاتر رفت یه دور هق هق هام بیشتر شد و یک دور شدت اشک هام بیشتر شد . بعدش خودم رو یادم اومد ، مامانم رو . که وقتی بهم گفتن که این اتفاق افتاده من سعی کردم آرومش کنم ، من هر بار گریه هاش رو به خنده تبدیل میکردم و  تا جایی که بهم اجازه میدادند و حتی فراتر از اون هم پیش رفتم و سعی کردم امیدش باشم  . گریم شدت گرفت چون میترسیدم ، چون من جولیک رو موقع خوندن اون پست زیاد درک نکردم ، نتونستم هضمش کنم . که اون موقع مامانم سالم بود . وقتی داشتم گریه میکردم با همون صدای پر از بغض که که عین خمیازه نمیزاره حرف بزنی گفتم بس کن ، بسه ، این بغض چرا نمیترکه چرا این گریه پایانی نداره ، من نمی خوام مامانم رو از دست بدم و بعدش بازم گریه کردم عین یه بچه ای که گم شده و فکر میکنه ممکنه مامانش دیگه پیداش نکنه . من تنها بود تو خونه ، شاید کمتر از ده دقیقه ی بعد مامان اومد . صدام تغییر کرده بود چشام قرمز شده بود ، منی که اصلا کسی قرمزی چشام از گریه رو ندیده بود ، بهم گفت گریه کردی؟ بهش لبخند زدم و با خوش رویی گفتم نه ! گریه؟! یه چیزی رفته تو چشام ، خارش گرفته . اما بازم ازم پرسید و من دیدم نمیشه ، دیدم پلکم سنگین شده دیدم گونه هام دارن گرم میشن پس دور شدم . اما من الان تا اونجایی که باید درکت میکنم جولیک ، نمی خوام بهت بگم قوی هستی یا چقدر روحیت خوبه یا هرچیز مسخره ی دیگه ای ، من حتی نتونستم برای هر پستی که مربوط به مادر جان بهار بود کامنت بزارم چون کلمات دستام رو بسته بودن. اما می خوام بگم که مامان بهارت فوق العاده س دختر. اون خیلی خوبه ، دوس دارم ببینمش ، بهش بگم که تو شب قبل به خودت قول دادی که فردا صبح حتما میری دیدنش ، که نشد ، که دیر شد ، که شما مادرجان بهار عجله داشتین برای رفتن ، که جولیک الان چندساله که منتظره بعد درست شدن ماکارونی ش ، بیاد دیدنت ، که قول بده اگه گریه ش گرفت فکر نکنی که قراره ترکش کنی . 

  • Rahena .

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
وقتی صدای نوشته ها بلند می شود

یکی درد و یکی درمان پسندد
یک وصل و یکی هجران پسندد

من از درمان و درد و وصل و هجران
پسندم آنچه را جانان پسندد


Telegram : @rahena1 *

بایگانی