وقتی از نگاه های گاه و بی گاه که کنترل شده نیست و از احساس سیر نشدن از دیدنش و گشتن برای پیداکردنش در جمعیت میفهمم با اینکه عشق رو انکار میکنه با اینکه میگه علاقه ای به دختر ها نداره اما عاشق شده , ارام ارام مثل موج هایی که ساحل رو به مرور تخریب میکنند اون هنوز نمیدونه قلبش داره از حس جدیدش یه جورایی تخریب میشه از خوشحالی به گمونم (!) و من هنوز دارم بهش فکر میکنم. دائما حرکاتش , نگاهش , جلو چشمامه و اون حس دوست داشتن زیبا . دوس دارم برم بهش بگم عقیده ی من برعکس همه س من میگم علاقه ی مرد نسبت به زن مهمتره . چون یه زن اینقدر قلبش بزرگه که میتونه ببخشه و وقتی ببینه عشقی که دریافت میکنه بیشتر از عشقی هست که انتقال میده اون عاشق میشه چون روحش میدونه باید گاهی اینقدر بزرگ بود که از یه چیزهایی گذشت اما مردها نمی تونن عاشق زنی بشن که اونا ها رو بیشتر دوس داره اونا این قدرت بزرگ رو ندارن اونا عاشق کسی میشن و سعی میکنن اونی که می خوان رو به دست بیارن اونا از این حس عظیم زن چیزی نمی دونن .حالا دوس دارم زیر گوشش زمزمه کنم اینکه تو دوسش داری یعنی خیلی .. اما من نمی توانم کاری کنم که عاشقم بشی چون خاصیت عشق این نیست که عشق رو به وجود بیاری! عشق اروم اروم به وجود می آید و کم کم ثابت میشه تو قلبت و نفوذ میکنه.. مثل دختر های بافکر دارم خودم رو قانع میکنم که عشق خودش دنبالت میاد , دنبالش نرو اون ازت فرار میکنه . و بعدش کل روز به نگاهاش به اون دختر فکر میکنم . میم بهم میگه جرکاتت غیر عادیه میگه فحش بده گریه کن دعوا کن لیوانا رو بشکن خالی کن این احساس مزخرفت رو خوب نباش تو این لحظه, بد باش . ولی بهش میخندم و میگم باید برای اون دختر بیشتر توضیح بدم حواست به نگاه های اون باشه و جدی بگیرش ..
* دوس دارم بخونم نظراتتون رو و اینکه این رفتار غیر عادیه؟ نظرتون چیه نسبت به این اتفاقات ؟