کاش از اول نبودی
به او گفته بودم دوست دارم در ماه اکتبر دست های هم را بگیرم و درجاده های آن روستایی که دوست داشتم خانه ای زیبا میان آن همه درخت و جنگل داشته باشم قدم بزنیم و گفته بودی به نظرت خیلی رویایی فکر نمی کنی ؟ من نگاهم را به چشمانت دوختم و گفتم داشتن تو بزرگ ترین رویای محال من بود که خب آنقدر بزرگ شدی که پیله ی خیال را پاره کردی و در هوای واقعیت پرواز کردی ..بعدش تو دست هایم را محکم فشار دادی و درحالی که می خندیدی چشمهایت را ریز کردی و گفتی پس برای تو رویا ها آنقدر محال نیستند ؟! گفته بودی خدا خیلی من را دوست دارد ولی نمی دانم چرا تو را زیاد دوست ندارد. به دو سوی چشمانت نگاه کردم وقتی که ان قطره گوشه ی سمت راست چشمت می خواست سقوط کند . گقتی من را دوست دارد چون تو را به من داده و تو را دوست ندارد چون من را به تو داده ! اینکه بعد از گفتن این حرف می خواستم تو را خفه کنم بابت این کلمات و این جمله اصلا دروغ نیست . اینکه قیافه ی تو بعد از آن لبخند , وحشتناک زیبا شده بود! این ها را نمی توانم کتمان کنم ..
- ۹۴/۰۸/۲۱