وقتی صدای نوشته ها بلند می شود

مینویسم شاید برای ربع قرن باقیمانده ..

وقتی صدای نوشته ها بلند می شود

مینویسم شاید برای ربع قرن باقیمانده ..

سلام خوش آمدید

۳ مطلب در شهریور ۱۴۰۱ ثبت شده است

دارم فکر میکنم بهتره کارهایی که خوشم نمیاد انجام بدم و از قضاء خوب هم هستن رو انجام بدم ؛ سخته؟ به درک . زندگی هم سخته ولی هرروز داریم به نحوی ادامه میدیم. پس تن لش عزیزت رو تکون بده و یه قدم بردار. در دراز مدت اثرش رو میبینی . 

  • ۱ نظر
  • ۲۱ شهریور ۰۱ ، ۲۳:۰۶
  • Rahena .
  • تقریبا ده روز دیگه امتحان دارم و چیزی نخوندم این کتاب لعنتی حفظ کردنی زیادی داره و منم خودمو تا خرخره با فیلم و ریلیتی شو خفه کردم :) تو این مواقع پرخوری عصبی میگیرم یا وحشناک فیلم میبینم . شکر خدا الان هردو باهم سراغم اومده :|
  • میخوام برم داروخانه و دوباره از اون قرص های سبز رنگ بگیرم ،حس میکنم بهتر میشم باهاش؛ از لحاظ روحی منظورمه. یکم بی حس و بدون احساس میشم.
  • روزی بابت دوستایی که بیان بهم داده بود حس میکردم خوش شانس ترینم اما این روزا حتی در حد ساده ترین خبر - احوال پرسی ساده- هم ازشون اطلاعی ندارم و فکر میکنم گاهی بی خبری خوش خبریه وقتی طرف مقابلت اینجوری ترجیح میده. 
  • دل کردن از گذشته برام سخته ؛ برای همینم نمیتونم از آرشیو چندین ساله ام دل بکنم وگرنه زودتر کوچ کرده بودم.
  • ۲ نظر
  • ۱۹ شهریور ۰۱ ، ۲۳:۴۹
  • Rahena .

حس میکنم دارم دونه دونه اعتقاداتم رو از دست میدم یا شایدم دارن کم رنگ میشن ، نمیدونم. فقط میدونم از خودم راضی نیستم از اینکه انگار کنترل کارام  افتاده دست عادت هایی که ازشون متنفرم. متعجبم! آدم چه طور میتونه از روتین - به خاطر تکراری بودنش - متنفر باشه ولی عادات مسخره ای رو به طور خودکار انجام بده؟ چیه این بشر؟! من شبا راحت میخوابم ؛ یعنی مشکل خواب ندارم ولی خودمو مجبور میکنم با گوش دادن به asmr بخوابم حتی وقتایی که چشمام از شدت خواب باز نمیشه بازم دنبال asmr میگردم. عجیبه نه؟! مثال زیاد دارم ولی از حوصله و وقت برای نوشتن خارجه.

خیلی مشتاق محرم و اربعین بودم ؛ حس خوبی از این ماه میگیرم. حس سبک بالی و خلاصه فیل سو گووود. محرم اومد و من نتونستم جاهایی که دوست داشتم برم. سرم با یه امتحانی - که حتی نمره بدی ازش گرفتم- گرم شد. بعد از اون جاهایی که رفتم مثل قبلا بهم حس خوبی نمیدادن. گذشت ، صبر کردم اربعین بیاد برم کربلا .. هرچی نزدیک تر شدیم دیدم من اون آدمی نیستم که بتونه بره این سفر ؛ اینو از لحاظ معنویات میگم حس کردم من برای این سفر خوب نیستم.. خلاصه فرار کردم از خودم و البته اینکه مامانم اجازه نمیداد تاثیر داشت. دو شب قبل از سفر مامانم راضی شد و منم خوشحال و خندان و آخ جون ببین تو هم فرصت گیرت اومد ، نشونه ها رو بهم چسبوندم که بگم ببین چقدر همه چیز برنامه ریزی شده بود و معجزه بوده و فلان و بهمان اما روز قبل سفر حال جسمیم مساعد نبود و میدونستم با این وضع قطعا تو سرعت سفر اختلال پیش میاد و همسفرم کسی نیست که ملاحظه کنه و قطعا با تذکر و ناراحتی که "تو باعث شدی تو طول سفر اذیت بشیم و خلاصه سفرم اونجوری که باید نبوده "مواجه میشم پس کنار کشیدم. تمام پازل هایی که اسمشونو گذاشتم معجزه جلو چشمم کم رنگ شدن ؛ به ارزش هام به اعتقاداتم شک کردم ؛حس پوچی و سرشار از عدم اومد سراغم. من تموم نیش و کنایه های اینکه مسیر طولانیه ، هوا گرمه ،تحمل نداری و .. رو به جون خریدم ولی چرا؟ چرا یهو ستون اعتقاداتم در هم ریخت؟ ستونش محکم نبود؟ چون هر خشت و آجرش رو یکی چیده بود؟ مصالح مشکل داشتن؟ آدم هایی که ستون رو چیدن دانش کافی نداشتن؟ زمینش بد بود؟ مشکل آب و هوا بود؟ نمیدونم فقط میدونم الان تو برزخم. یه جایی بین بهشت و جهنم. یه جایی بین اعتقاد و بی اعتقادی .. 

*
Friends
Song by Chase Atlantic
  • ۱ نظر
  • ۱۸ شهریور ۰۱ ، ۱۵:۲۰
  • Rahena .
وقتی صدای نوشته ها بلند می شود

یکی درد و یکی درمان پسندد
یک وصل و یکی هجران پسندد

من از درمان و درد و وصل و هجران
پسندم آنچه را جانان پسندد


Telegram : @rahena1 *

بایگانی