بعدش یکهو جلوی من ظاهر شدی و من دست پاچه شدم قلبم یه یک ثانیه شاید توقف کرد که نفسم بالا نمی آمد و فقط سرم را تکان دادم ..
- ۰ نظر
- ۲۶ آذر ۹۴ ، ۰۰:۴۸
بعدش یکهو جلوی من ظاهر شدی و من دست پاچه شدم قلبم یه یک ثانیه شاید توقف کرد که نفسم بالا نمی آمد و فقط سرم را تکان دادم ..
شاید بعضی ها یک روزی برسند به یک جایی که بفهمند یک اشتباه مزخرف را دارند هی تکرار میکنند و به جای عبرت از آن به آن عادت کره اند .من پدر اشتباهات احمقانه بودم میم ..
گفته بود هر عملی عکس العملی دارد طبق قانون نیوتن و من باور نکردم , گفته بود ادم ها کارهای غیر منتظره ی خطرناکی انجام میدهند که هیچ کس بدون استثنا نمی تواند فکرش را هم بکند و من باور نکردم .. امروز فهمیدم راست میگوید بی توجهی من به او همان بی توجهی او به من بوده و خب اینکه ادم بفهمد کسی دوستش داشته که هیچکس فکر نمی کند اصلا او کسی را با این مقام و رتبه و مکان و خلاصه این جایگاه دوست داشته باشد .. ایناها شاید از عجایب عجیب این دنیا باشند که قرار است کم کم روئیت شوند!
رفیق جان از این بسته مکالمات نامحدودی که تا یک ماه نیاز به خرید شارژ نیست گرفته و بعدش به من گفت که اگر کاری داشتم پیام بفرستم که زنگ بزند, چند روزی میشد که شارژ نداشتم و با درخواست تماس فرستادن از او می خواستم به من زنگ بزند .امروز همراه اول اخطار داد از این امکان ویژه زیاد استفاده کردم و دیگر اجازه نمی دهد . با او کار داشتم و خب چاره ی دیگری نداشتم ,در خواست شارژی برایش فرستادم که زنگ بزند و لی بعد از چند دقیقه دیدم درخواست شارژم تایید شده و برایم شارژ فرستاده بود و من نمی دانید چقدر کیف کردم :))
* امشب حدودا 50 دقیقه با هم حرف زدیم بعدش او اعتراف کرد دوستم دارد , بعد از 5 سال اعتراف کرد ..
هر کدام از ما به چیز هایی اعتقاد داریم ,مثلا من به دعا اعتقاد دارم و میدانم اگر کسی برایم دعا کند حتما دعای او برآورده میشود :) اگر ایمان دارید برایم دعا کنید که راهم درست باشد و موفق باشم همین ..
میشود خواهش کنم ,التماس کنم برای مادر دعا کنید حالش خوب بشود ؟ خواهش میکنم برای سلامتی او یک صلوات بفرستید ..
الهم صل علی محمد و آل محمد و العجل فرجهم
آدم خوبی نیستم که بتوانم زندگی را با این روال ادامه دهم . صبور نیستم ,کم طاقتم و بی برنامه و همیشه هم زمان این زمان لعنتی برای من کم است . انگار ثانیه ها به دقیقه تبدیل شده اند و دقیقه ها به ساعت . انگار ثانیه ای وجود ندارد . همین
همه رفته اند کربلا و من اینجا دارم حسرت میخورم.. با کربلا سه , چهار ساعت بیشتر فاصله ندارم ولی آقا جان اینقدر بدم که طلبیده نمی شوم؟ اینقدر بدم؟ بابا صبح زنگ زده بود که 5 کیلومتر مانده تا کربلا ..صدایش گرفته بود و سرمای بدی خورده بود ..برایش اخم کردم پشت تلفن و گفتم: سرما خوردی مگه مجبوری بابا ..؟ لجم گرفته بود, هم من هم او میدانستیم این حرف حقیقت نداره .. بابا گفت : نمی دونی چه لذتی داره چه قدر اینجا خوبه ..
بین خودم بماند که اسم کربلا می آید چشم هایم یکهو مثل بدنم سست میشوند و آرام اضافه های آن از چشم هایم میریزند ..سال قبل حسرت من این بود که گذرنامه ام با مامان یکی بود و امسال حسرتم تاریخ اتمام گذرنامه است ..