۴ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «آنقدر مهم که باید جان داد» ثبت شده است

و قسم به چشم های آن دو که عشق را به وجود آوردند

چند وقتی میشود که دخترکی در وجود من دارد ماجرای عشق ـش را برای من نقل میکند و من همچون راوی نظاره گر هستم ، اما مسئله این است که چرا من ؟ چرا من باید نظاره گر عشق دخترکی باشم که در وجود من زندگی میکند؟ چند وقت پیش دیدم که برای "او" دمپایی روفرشی گرفته بود که اگر به خانه اش امد اذیت نشود . دخترک تنها زندگی میکند در جای غریبی ! دیدم که "او ـی دخترک" گفت : می دانم جز من مردی به خانه ات نمی آید و می توانم بگویم که تو به خاطر من این دمپایی ها را خریدی! چشم هایش برق میزد از ان برق های خیلی یهویی و از سر شادی ! دخترک اما انکار میکرد و قبول نمی کرد! اما می دانید من توانستم ذهن پسرک را بخوانم که عشق را در صورت خجالتی دخترک به وضوح میدید .. دارم فکر میکنم من چرا باید نظاره گر عشقی باشم که به من مربوط نیست و از آن بدتر چرا باید بدونم این عشق وصالی نخواهد داشت؟ 

  • ۰ | ۰
  • نظرات [ ۰ ]
    • Rahena .
    • سه شنبه ۱۲ مرداد ۹۵

    بدون هیچ عنوان خیلی رسمی یا خاص

    من می خواهم برای این "یکی" که نیکولا میگوید جان بدهم ..!

  • ۰ | ۰
  • نظرات [ ۲ ]
    • Rahena .
    • جمعه ۹ مرداد ۹۴

    مثل بهار وقتی فکر میکند سرسبز است...

    از لبخندی که روی لبم ظاهر شد تا لحظه ی محو شدن آن حس , آن لبخند شاید چند دقیقه بیشتر طول نکشید . آن لحظه ای که یک سوال از تو پرسیدند سوالی که تا به الان تمام سعی خودم را کردم که بیایم و جرعت پرسیدن آن را از تو پیدا کنم. آخ که بعد از پرسیدن آن سوال  حالت کلی صورت شاد تو به یک نارحتی که سعی کردی به روی زیبایت نیاوری معلوم شد .  خندیدن برای من در آن لحظه به یک آلزایمر تبدیل شد ,یعنی به یک هزارم ثانیه فراموش کردم که الان لبخند زدم الان خندان بودم .ان لحظه معصومیتی در نگاهت به وجود آمد که اگر این فاصله اگر این ممنوعیت ها نبود تو را با تمام وجودی , با تمام جانی  که بعد از در آغوش کشیدن تو تمام میشد و جان من را می گرفت  مقابله نمی کردم  . من شاید آن احمقی باشم که میتواند آن  باریکه ی نور امیدی که از پاسخ تو پیدا کرده است را حفظ کنم !

  • ۰ | ۰
  • نظرات [ ۵ ]
    • Rahena .
    • پنجشنبه ۱۱ تیر ۹۴

    خیالی که خراب شود دنیا را ویران میکند .

    خیالی که خراب شود دنیا را ویران میکند ..

    گاهی وقت ها به این فکر میکنم که آدم ها هرچه قدر کمتر بدانند هر چه قدر کمتر از یک موضوع خبر داشته باشند خیلی بهتر است ,به خدا خیلی بهتر است .  بگذارید یک روایت را بیان کنم .  یک دوستی داشتیم که قبلا از او به خوبی یاد میکردیم به نیکی به ادب  و به.. یک  روزی یکی دوستان آمد و گفت که  این شخص یک پسری را دوست دارد یا نمی دانم عاشق شده است ! نمی توانم  حالات جمع را و آن ابرو بالا انداختن و نچ نچ را بیان کنم نمی توانم . ان نگاهی که به او داشتند 180 درچه تغییر کرد و یک نگاه سیاه , یک دیدگاهی به وجود آمد . می دانید از کسی که درباره ی  پسر ها و اینکه چقدر فلان پسر سوسوله و من از پسر ها بدم میاد حرف بزند جای تعجب دارد که یک روزی یک پسر را دوست داشته باشد خب جای تعجب دارد واقعا! و من هم تعجب کردم . حالا می دانید چیزی به رویش نمی آورند ولی این نگاه ها و این پچ پچ ها من را آزار میدهد . راستش را بخواهید جرعت اینکه جلوی  فکر آن ها را بگیرم ندارم ترسم از این است این نگاه را به من هم منتقل کند ,  که فلانی نکنه خود تو هم عاش شدی که از اون طرفداری میکنی و شروع کنند به نوشتن  یک داستان جدید و لی چرت و غیر واقعی برای منی که از تمام حاشیه ها دور بوده ام .  جرعتش را ندارم . حالا این ها به کنار , به جز خودشان کسی نمی تواند جلوی افکارشان و نگاه هایشان را بگیرد . ولی خودمانیم چیز خاصی در اوکه عاشق شده تغییر نکرده است. درسته؟ جز علاقه اش چیز خاصی تغییر نکرده است .اینکه او عاشق شده یک مسئله ی کاملا شخصی است ولی چرا به یکباره  خوبی ها را فراموش کنیم و صرفا فقط و فقط به آن قضیه نگاه کنیم ؟ کاش هیچ وقت هیچ کدام از ما این موضوع را نمی فهمیدیم کاش هیچ وقت نمی فهمیدیم . اگر یکی آمد و به شما گفت که می خواهم رازی را به شما بگویم قبول نکنید . فکر نکنید که چقدر فوق العاده هستید که کسی به شما اعتماد کرده و رازی را به شما می گوید نه به این فکر کنید به عوارض بعد از ان که  بیشتر گریبان گیر خودتان و دیدگاهتان میشود . به این فکر کنید که همه ی ما یک راز داریم اگر من راز شما را بدانم _حالا اینکه چه جور فهمیدم را بگذارید برای بعدا _و به چند نفر بگویم و اینکه دیدگاه آن ها نسبت به شما تغییر کند چه احساسی دارید ؟ احساس ترس؟ خب بترسید از این ها بترسید و بدانید خدایی وجود دارد بترسید و اگر در جمعی بودید که درباره ی یک راز فلانی حرف زدند شرکت نکنید و دور شوید تا شعاع صد کیلومتر از آن آدم ها هم دور شوید کم است. خواهش میکنم فقط فکر کنید به این موضوع , درست فکر کنید .

    + پ.ن : به بزرگواری خودتان ببخشید تند تند نوشتم دیگه فرصت ویرایش نداشتم , اما الان ویرایش کردم :)

    +پ.ن 2 : دوستان من کاری به اینکه کسی در زندگی شخصی خودش چه کاری را انجام میدهد ندارم بحث من سر این است که اگر یک موضوع را ندانیم خیلی وضع تغییر میکنه! موضوعی که واقعا دلیلی واسه فهمیدنش وجود نداره ! حالا شما یه خرده قصه را بیخیال شوید و اصل ماجرا را بچسبید :)

    +پ.ن 3 : یعنی واقعا واسه این ویرایش کردن خودم متاسفم شدم :| چون دوباره ویرایش کردم !

  • ۰ | ۰
  • نظرات [ ۲ ]
    • Rahena .
    • سه شنبه ۲ تیر ۹۴
    • مینویسم چون شادی عدم غم نیست بلکه کنار آمدن با غم است. مینویسم چون رنج ذات زندگی است .



    Telegram : @rahena1 *
    آرشیو مطالب