۲۱ مطلب در آذر ۱۳۹۴ ثبت شده است

یک روز عمیق میبرم .

یک روزی آنقدر میبرم آنقدر عمیق میبرم که میترسم دیگر نتوانم بجنگم و نتوانم زنده بمانم شاید آنقدر از من خون برود که دیگر سلولی نباشد جلوی این خون ها ,دردها را بگیرد ..

  • ۰ | ۰
  • نظرات [ ۰ ]
    • Rahena .
    • پنجشنبه ۵ آذر ۹۴

    بابا .. " ب " شاید اولین حرف الفبا باشد که از سر بخشندگی جای خودش را به" الف " داده !

    چند شب بود که یادم می آید بیشتر از یک پتوی نازک چیز دیگری رو خودم نمیزدم ولی صبح که بلند میشدم گرم بودم , نگاه که میکردم میدیدم یک پتوی دیگر به پتوی نازک من اضافه شده .. چند وقت گذشت اما چیزی نگفتم ,حتی کسی را که روی من پتو میکشید را ندیدم . امروز صبح از مامان پرسیدم شب ها که می خواهم بیشتر از یک پتو روی من نیست اما صبح که بلند میشوم میبینم دو پتو روی من حواله شده!_ با توجه به علمی که از مامان داشتم , حدس زدم که کار او نیست _ مامان در حالی که داشت صبحانه می خورد گفت :نه نمی دونم شاید .." از شاید فهمیدم بابا بوده .. رفتم کنار بابا سردش بود ولی پتو را کنار زده بود . پتو را بلندم کردم و انداختم روی بابا , این کار همیشگی ست وقتی خواب باشد فورا برایش یک پتو میبرم که سردش نشود . از بابا پرسیدم "بابا تو دیشب رو من پتو زدی؟" بابا درحالی که به نیمه چشمانش باز بود گفت اره .. همین محبت های کوچک همین ها که شاید از نظر بعضی ها به چشم نمی آیند برای من قد یک دنیا اهمیت دارد و بلکه بیشتر ..

    *عنوان از بنده :)

  • ۰ | ۰
  • نظرات [ ۰ ]
    • Rahena .
    • پنجشنبه ۵ آذر ۹۴

    اگر تو من را نا امید کردی چه؟

    ابتدای راه هستم ولی ناامید از بقیه ی راه از احساسات آبکی که دارند رو به شوری میروند و دیگر دارند گندش را در می آورند. از حس های متناقضی که در من به وجود می آید . من نمی توانم از هجوم این ارتش مقتدر احساسات مزخرف بربیایم , من یک نفرهستم که بلد نیست بجنگد ولی دارد در میان هزاران نفر رجز خوانی میکند ! رجز خوانی که خودش هم می داند اصلا واقعیت ندارد و حتی توان اینکه دل من را گرم کند! مامان می گفت آدم ها با امید زنده اند و نا امیدی بزرگترین گناه است . با خودم گفتم الان دیگر خدا به گناهای دیگر کاری ندارد و می آید فقط یقه ی من را بابت این گناه بزرگ میگیرد؟ قبلتر ها به دبیر دین و زندگی گفته بودم باشد قبول اینکه میگویید ناامید شدن از خدا گناه است درست ولی اگر خدا خودش مارا ناامید کرد چه؟ تکلیف چیست؟ یادم می آید در جواب گفت: استغفرالله.. و خب بقیه اش دیگر یادم نماند چون میدانم جواب او من را قانع نکرد . این سوال را از مامان هم پرسیدم مامان خندید و گفت واقعا تکلیف چیست اگر این طور باشد؟ 

  • ۰ | ۰
  • نظرات [ ۰ ]
    • Rahena .
    • چهارشنبه ۴ آذر ۹۴

    و قسم به معجزه

    یادم می آید به معجزه ها ایمان نداشتم , به معجزه ی اهنگ ها که می توانند حال آدم را یکهو بدون هیچگونه مقدمه چینی اضافی تغییر دهند.به معجزه ی یک موسیقی آرام پیانو که می تواند احساسات تو را لبریز کند می توانند اضافی های تو را از گوشه ی چشمانت سرریز کند و تو خالص بشوی. به آدم ها که بعضی وقت ها داشتن آن ها خود معجزه ای است. به تو که داشتنت نیازمند معجزه ای بزرگ است به تو که خدا می داند ایمان ندارم  به معجز ی داشتنت به معجزه ی بودنت . 

  • ۰ | ۰
  • نظرات [ ۰ ]
    • Rahena .
    • چهارشنبه ۴ آذر ۹۴

    ثانیه هایی که به تو ختم میشد لحظه های پایانی من بودند ..

    شاید تنها کسی بودی که بدون استثناء هر بار به تو فکر میکردم قلبم از شدت تپش می خواست منفجر شود! 

  • ۰ | ۰
  • نظرات [ ۰ ]
    • Rahena .
    • چهارشنبه ۴ آذر ۹۴

    ما فقط کمی ساده بودیم !

    ما فقط احمق هایی بودیم که قرار عاشقانه نمی گذاشتند , کسانی که از ابراز عشق به همدیگر خجالت میکشیدند , کسانی که عشق را باید در بطن های درونی آنان جستجو میکردید! ما فقط  هنگام رویارویی از هم فرار میکردیم درحالی که ساعت ها در انتظار دیدن یکدیگر به سر میبردیم . ما احمق هایی بودیم که از عشق میترسیدیم ..

  • ۰ | ۰
  • نظرات [ ۰ ]
    • Rahena .
    • سه شنبه ۳ آذر ۹۴

    در جریان زندگی

  • ۰ | ۰
  • نظرات [ ۰ ]
    • Rahena .
    • سه شنبه ۳ آذر ۹۴

    همنام میم , جانان جان :)

    یک روزی می آیم و از دختری حرف میزنم که خیلی دوستش دارم و شاید دلیلش را ندادم فقط می دانم دوستش دارم :) نوشته هایش بوی صداقت عجیبی میدهند صداقتی که با غم درآمیخته است ..

    همنام میم است همنام جانان :))

  • ۰ | ۰
  • نظرات [ ۰ ]
    • Rahena .
    • دوشنبه ۲ آذر ۹۴

    مرنجان دلم را که این مرغ وحشی ز بامی که برخاست مشکل نشیند ..

    اینکه در یک برهه از زمان هیچ چیز شما را راضی نکند اصلا خوب نیست. اینکه آدم یکهو دل میبرد ,خسته میشود , رنج میکشد , درد میکشد این ها چیزهای جالبی نیستند .اخیرا دارم اینقدر در کتاب ها در کار های روزمره غرق میشوم که میترسم نکند دیگر راه بازگشتی پیدا نکنم. ولی تمام این ها باز هم یک روز به پایان می رسند بعدش من می مانم و تو و رویای تو و دیگر هیچ !

    *طبیب اصفهانی

  • ۰ | ۰
  • نظرات [ ۰ ]
    • Rahena .
    • دوشنبه ۲ آذر ۹۴

    أَلا بِذِکرِ اللَّهِ تَطمَئِنُّ القُلُوبُ

    بی آنکه بدانم برای خودم یک کتاب گرفتم , کتاب پنج داستان جلال آل احمد و هنوز نمی دانم کجا پنهانش کردم از اندوه فکرهایی که بعد از خواندن داستان ها به سراغم می آید.

    *خبطی کرده ام عظیم ولی از روی بی فکری و نادانی ..دلشوره دارم خدا کند هیچ اتفاق بدی نیفتد. برایم دعا کنید بعد از سجده ی اخر نماز , هنگام انداختن اولین دانه ی تسبیح "الله اکبر"

  • ۰ | ۰
  • نظرات [ ۰ ]
    • Rahena .
    • يكشنبه ۱ آذر ۹۴
    • مینویسم چون شادی عدم غم نیست بلکه کنار آمدن با غم است. مینویسم چون رنج ذات زندگی است .



    Telegram : @rahena1 *
    آرشیو مطالب