دیشب/ دیروز ،  یه دوست عزیزی بعد از احوالپرسی و اینکه طرف اونا هوا چه جوریه و منم گفتم که این طرفا سرده و فلان؛ بهم گفت که کلی لباس گرم بپوشم و شال گردن و کلاه فراموشم نشه. منم چشم گفتم .‌ همون دیشب بارون بارید ؛ نم نم . صبحشم بارون بارید ، اما کم بود ، شیطونه بهم گفت که هوا خوبه ؛ تو که چند روزه از اون شدت سرما و پتو پیچ اومدی بیرون و گرمت شده(!) بهتره امروز لباس بافتت رو تنت نکنی . و بزارین بگم که خودمم تنبلیم اومد البته . بعد از چند دقیقه که از خروج من از خونه گذشت بارون شدت گرفت و بارید و بارید . بعد کلاس رفتم آزمایشگاه جواب آزمایش رو بگیرم که دیدم تاریخ جوابش برای هفته ی دیگه س . بعدش بازم زیر بارون راه رفتم . سردرگم میچرخیدم ، خیس خیس شدم و یاد پیام های دیشب اون دوست عزیز افتادم ، یاد چشمی که گفتم . بعدش سرما رو با تموم وجودم حس کردم . ته گلوم که میسوخت رو هم حس کردم و به این فکر کردم چقدر باید تو حرف زدن محتاط  بشم ، چقدر باید دقت کنم چیزی که میگم رو عملی کنم . چقدر باید به چشم هایی که میگم عمل کنم . موش ابکشیده شده اومدم خونه زن دایی . لباسامو عوض کردم و کنار بخاری نشستم و همش دارم فکر میکنم که چقدر خوبه زمستون علاوه بر جسمتون روحتون رو هم گرم کنید ، حالا یا میخواد کسی باشه یا اینکه خودتون ، بالاخره حواستون باشه .

*البته خودم رو مهمون یه ساندویچ  فلافل کردم ، جاتون خالی چسبید تو این هوا :))